اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

رضا سید حسینی

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • رضا سید حسینی



    رضا سید حسینی

    خلاصه: رضا سیدحسینی درسال1305 دراردبیل زاده شد. وی علوم ارتباطات دور را در مدرسه پست و تلگراف و تهران آموخت وی در مدرسه عالی ارتباطات دور فرانسه و نیز در دانشگاه u.s.c آمریکا مدتی تحصیل کرد و به تدریس در آموزشکده تئاتر پرداخت.وی هم اکنون عضو هیئت علمی دایرة المعارف اسلامی است و نیز در مرکز آموزش تئاتر وزارت ارشاد اسلامی نقد ادبی تدریس می کند. کتاب"ضد خاطرات" ترجمه وی ، در دوره سوم کتاب سال جمهوری اسلامی ایران از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به عنوان کتاب سال برگزیده شد.
    گروه: علوم انسانی
    رشته: زبان و ادبیات فارسی
    گرایش: ترجمه ادبی
    والدین و انساب: رضا سیدحسینی ازسادات شهرستان اردبیل می باشد.
    تحصیلات رسمی و حرفه ای: رضا سیدحسینی دورۀ دبیرستان را در زادگاهش و تحصیلات تخصصی در رشته مخابرات را در آموزشگاه عالی پست و تلگراف تهران فراگرفت. سپس به فرانسه رفت و در مدرسه عالی ارتباطات دور و سپس دردانشگاه u.s.c آمریکا به تحصیل فیلم سازی مشغول شد. وی پس از بازگشت به میهن زبانهای فرانسه و فارسی را به طور عمیق تر نزد عبدالله توکل، پژمان بختیاری و ناتل خانلری فرا گرفت.
    خاطرات و وقایع تحصیل: سفرها و اقامت رضا سیدحسینی در فرانسه و آمریکا از وقایع مهم زندگی علمی وی بوده است.
    فعالیتهای ضمن تحصیل: رضا سیدحسینی در کنار مطالعه رشته فیلم سازی، به طور جدی به مطالعه آثار ادبی ملل گوناگون می پرداخت و ترجمه های فراوان و ارزشمندی از آنها به عمل آورد که وی را در این زمینه مشهور کرد. وی کار ترجمه را از شانزده سالگی آغاز کرده است. از زبانهای فرانسه و ترکی استامبولی و انگلیسی ترجمه می کند. در سال 1334 کتاب «مکتب های ادبی» را تألیف کرده است که اغلب در رشته های ادبی دانشگاهها تدریس می شود. عبالله توکل را (که به اتفاق او چند کتاب از آثار اشتفان تسوایک و بالزاک و آندره ژید را ترجمه کرده) و نیز مرحوم پژمان بختیاری را اولین معلم های خودش در کار ترجمه می داند، اما رشد ادبی خود را مدیون دکتر پرویز خانلری است که سالیان دراز در مجلۀ سخن ( به عنوان دستیار و سر دبیر) در واقع شاگرد مکتب او بوده است.
    استادان و مربیان: رضا سیدحسینی زبان فرانسه و فارسی را نزد استادانی همچون عبدالله توکل، پژمان بختیاری و دکتر پرویز ناتل خانلری به طور عمیق تری فرا گرفته بود.
    وقایع میانسالی: رضا سیدحسینی پس از بازگشت از آمریکا و فرانسه به میهن مدتی به تدریس در آموزشکده تئاتر پرداخت. وی سالهای متمادی سردبیر مجله سخن و فعال در اداره مخابرات و رادیو و تلویزیون بود. و در کنار آن به طور جدی به ترجمه آثار ادبی ملل گوناگون به زبان فارسی مشغول بوده است.
    مشاغل و سمت های مورد تصدی: برخی از مشاغل رضا سیدحسینی عبارتند از : - عضو هیأت علمی دایره‌المعارف اسلامی -مدرس مبانی نقد فلسفه هنر و ادبیات در آموزشکده تئاتر -سردبیر مجله سخن -فعالیت دراداره مخابرات و رادیو و تلویزیون -مترجم ادبیات ملل به زبان فارسی
    فعالیتهای آموزشی: رضا سیدحسینی پس از فراغت از تحصیل و بازگشت از آمریکا مدتی در آموزشکده تئاتر به تدریس مبانی نقد فلسفه هنر و ادبیات می پرداخت.ایشان هم اکنون عضو هیئت علمی دایرة المعارف اسلامی است و نیز در مرکز آموزش تئاتر وزارت ارشاد اسلامی نقد ادبی تدریس می کند.
    سایر فعالیتها و برنامه های روزمره:
    مطالعه وترجمه آثار ادبی مشهور ملل گوناگون به ویژه ملتهای فرانسوی زبان از امور مورد علاقه رضا سیدحسینی بوده و هست.
    همفکران فرد: رضا سیدحسینی در زمینه ترجمه آثار ادبی ملل در کنار بزرگانی چون نجف دریا بندری و احمد آرام قرار می گیرد.
    آرا و گرایشهای خاص: رضا سیدحسینی از جمله مترجمینی است که عمدتا به ترجمه آثار ادبی ملل گوناگون علاقمند است.
    جوائز و نشانها: رضا سیدحسینی درسال 1380در نخستین همایش چهره های ماندگار به عنوان چهره ماندگار در عرصه ترجمه برگزیده و معرفی شد.همچنین کتاب"ضد خاطرات" ترجمه وی ، در دوره سوم کتاب سال جمهوری اسلامی ایران از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به عنوان کتاب سال برگزیده شد.ایشان سر ویراستار کتاب "فرهنگ آثار (معرُفی آثار مکتوب ملل جهان از آغاز تا امروز)" بوده اند که کتاب فوق در دوره بیست و یکم کتاب سال انتخاب شده است.

    منبع:natali123.persianblog.ir

    اطلاعات بیشتر در مورد فرهنگ آثار...

    گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
    اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


    Webitsa.com
    Linkedin Profile

  • #2
    گفتگو با رضا سید حسینی



    سيروس علی نژاد

    رضا سید حسینی از نامدارترین مترجمان زبان فارسی است که چندی پیش اهل فرهنگ هشتاد سالگی اش را جشن گرفتند و جشن نامه اش در مجله بخارا انتشار یافت. با وجود این هنوز بر سر کار خود در موسسه انتشارات سروش حاضر می شود. تا چندی پیش سرپرستی ترجمه « فرهنگ آثار» را بر عهده داشت که آخرین جلد آن ( جلد ششم ) چند ماه پیش انتشار یافت و کار به پایان رسید.

    اکنون در انتشارات سروش با احمد سمیعی گیلانی همکاری می کند که دست اندرکار تهیه یک مجموعه دو جلدی از آثار مؤلفان و نویسندگان ایرانی و اسلامی است و ادامه « فرهنگ آثار » به حساب می آید.

    ترجمه های سید حسینی از سال 1326 تا کنون برای خوانندگان آشناست. در واقع سه نسل از فارسی زبانان در مدت شصت سالی که وی ترجمه می کند با آثار او آشنایی یافته اند.

    علاوه بر آن « مکتب های ادبی » او که نخستین بار در سال 1334 چاپ شد - و بعدها همواره در تکمیل آن کوشید - کتاب درسی چندین نسل از دانشجویان ایرانی بوده است. از میان ترجمه های او ترجمه « ضد خاطرات » ( به اتفاق ابوالحسن نجفی ) و « امید » آندره مالرو بسیار مشهور است.

    از ویژگی های کار او در ترجمه یافتن لحن و سبک نویسنده است. امری که اهل زبان می گویند در ضد خاطرات به کمال رسیده است.

    سید حسینی از زبانها ترکی استانبولی، ترکی آذری و فرانسه ترجمه می کند ولی مشهورترین ترجمه های او از زبان فرانسه است. با او در دفتر کارش در انتشارات سروش به گفتگو نشستم.

    سيروس علی نژاد: به سلامتی جشن تولد هشتاد سالگی تان هم که برگزار شد. قصد ندارید بازنشسته شوید؟

    رضا سيد حسينی: نه، من اگر بازنشسته شوم بلافاصله می میرم. مطلقاً بیکار نمی توانم بمانم. یک لحظه که بیکار می شوم خودم را گم می کنم، گیج می شوم. گذشته از این حالا در این سن و سال به علت دیسک کمر، پادردهای شدید دارم، و اگر در خانه بمانم فلج می شوم.

    امیدوارم همیشه تندرست باشید. جنابعالی در کجا متولد شده اید، کجا درس خوانده اید و زبان فرانسه را در کجا آموخته اید؟ آیا خانواده در زبان دانی شما نقشی داشته است؟

    یک وقتی در برنامه « گفتگو با فرزانگان » این را از من پرسیدند گفتم نه متاسفانه خانواده تأثیری نداشت چون پدرم دهاتی و بی سواد بود و مادرم بچه اشراف بود ولی بی سواد.

    خانوادۀ من تصوری از کتاب نداشت. اما پدرم به وعظ ملاها می رفت و چیزهایی یاد می گرفت و درباره مسائل مربوط به کربلا و قیام مختار محفوظاتی داشت. یک روز یک مختارنامه پیدا کرد و به خانه آورد. خودش که نمی توانست بخواند. من شروع کردم آن را برای جمع خواندن. همه زیر کرسی می نشستیم و من می خواندم. آی لذت می برد. کتابخوانی من با همین مختار نامه شروع شد.

    چند سالتان بود؟

    هنوز در سالهای ابتدایی بودم. من در اردبیل در سال 1305 متولد شدم. همانجا مدرسه رفتم. در کلاس پنجم ابتدایی بودم که مختارنامه را خواندم، بعد امیر ارسلان را پیدا کردم و خواندم. مادرم می گفت مواظب باش این کتاب را تا آخر نخوانی. می گفتم چرا؟ می گفت هر کس این کتاب را تا آخر بخواند سرگردان می شود. ما تا آخر هم نخواندیم و سرگردان شدیم.

    تا پیش از رفتن به مدرسه، زبان فارسی بلد بودید؟


    نه! ما ترکی صحبت می کردیم. ولی در سه چهار سال اول مدرسه آنقدر فارسی یاد گرفته بودم که می توانستم مختار نامه بخوانم.

    سال پنجم ابتدایی که بودم دنبال کتاب می گشتم. حرص خواندن داشتم. در اردبیل یک کتابفروشی بود که کتاب کرایه می داد. روزی دهشاهی، یک قران. من شروع کردم به کرایه کردن کتاب. سه تفنگدار، کنت مونت کریستو، و مثل اینها. هر چه کتاب در این کتابفروشی بود خواندم.

    اولین باری که یک رمان امروزی خواندم خیلی برای من جالب بود. رمانی بود مال « پیر بنوا ». رمان ساده عاشقانه ای بود ولی من ساختمان رمان را نمی شناختم. فکر می کردم پس چرا این سر و ته ندارد؟

    تازه شروع کرده بودم به گهگاه شعر گفتن و چیز نوشتن که روسها آمدند. شهریور بیست بود. روسها که آمدند روزنامه های آذری هم با آنها آمد. روزنامه ای بود به اسم وطن یولوندا ( در راه وطن ) که در باکو چاپ می شد و برای ما می فرستادند. طبعا از همان موقع داشتند "وطن" را که آذربایجان باشد، می ساختند.

    در این روزنامه یک قطعه ادبی بود که ترجمه کردم و بردم گذاشتم روی میز سردبیر روزنامۀ جودت که در اردبیل منتشر می شد. گذاشتم روی میزش و در رفتم. بعد دیدم که چاپ شده است.

    یک رییس فرهنگی داشتیم که پسرش دوست من بود. او را دعوت کرده بودند به باکو. گفتم به بابات بگو از باکو چند تا کتاب داستان برای ما بیاورد. رفت و آورد اما به خط سیریلیک بود. نشستم خط سیریلیک یاد گرفتم و بعد داستان بلند « نغمه شاهین » اثر ماکسیم گورکی را ترجمه کردم. جرأتی می خواست ولی به هر حال ترجمه کردم و بردم به روزنامه جودت دادم.

    بنابراین ترجمه را ابتدا از زبان ترکی شروع کردید؟

    ترکی آذری البته. ترکی استانبولی نمی دانستم. بعدها که به تهران آمدم ترکی استانبولی یاد گرفتم. یک کتابفروشی کوچکی بود زیر کلوب حزب توده در خیابان فردوسی. مال پیرمردی بود که از ترکیه آمده بود. کتابهای ترکی می آورد، می داد ترجمه می کردند. مثل جینگوز رجایی. یک دو تا کتاب هم از او گرفتم خواندم و تا حدی یاد گرفتم. بعدها یکی دو تا از اینها را ترجمه و چاپ کردم. من خیلی راحت ترکی استانبولی یاد گرفتم. ترکی استانبولی هم خیلی با ترکی ما فرق دارد حتی فرق های خنده دار دارد.

    نگفتید که کی به تهران آمدید؟

    من از یک طرف کتاب خواندن دامنم را گرفته بود و از طرف دیگر آچار پیچ گوشتی. هر چه به دستم می رسید آن را باز می کردم ببینم درونش چه خبر است. گویا برای همین هم بود که فکر کردم بروم مدرسه پست و تلگراف. البته از مدرسه دارایی هم بدم نمی آمد. به خاطر این مدارس آمدم تهران. سال 1324 .

    هنوز قضایای پیشه وری پیش نیامده بود؟

    در تهران بودم که حادثه پیشه وری پیش آمد. خانواده ام در اردبیل مانده بود. وقتی قضایای پیشه وری پیش آمد آنها هم بلند شدند آمدند. خانه ای را که تنها شیشه هایش میلیونها ارزش داشت و هنوز هم میراث فرهنگی اجازه تخریبش را نمی دهد، به هفت هزار تومان فروختند و آمدند تهران.

    پدر مادرم تاجر پولداری بود که در تهران زندگی می کرد و به مادرم گفته بود من خرج بچه تان را می دهم. من هم آمدم بودم تهران و با عبدالله توکل رفته بودم در مجله صبا چیزهایی می نوشتم. خانواده آمدند ریختند به سرم. پدر بزرگ هم صد و پانزده تومانی را که به من می داد قطع کرد.

    با عبدالله توکل از کجا آشنا شدید؟

    در اردبیل دوستی داشتم به نام سلیم طاهری که عضو وزارت دارایی بود. خوش ذوق بود. خوش صدا بود. شاعر بود. بازیگر بود. در تآتر مدرسه ما نقش شیخ صنعان را بازی می کرد. توکل دوست این سلیم طاهری بود و دانشجوی حقوق بود که بعد رها کرد و رفت دانشکده زبان. برای تعطیلات تابستانی آمده بود اردبیل که با او آشنا شدم. تابستان خوشی گذشت. وقتی تعطیلات تمام شد و او قصد بازگشت به تهران کرد، طاهری هم قصد کرد با او به تهران بیاید. گفتم من هم می آیم و آمدیم.

    خیابان فروردین هنوز سنگ فرش بود. بالاتر از فروردین فقط ساختمان دانشگاه بود و دیگر همه جا بیابان. ماجرای پیشه وری داشت علم می شد. روزنامه ها را می گرفتیم می خواندیم. توکل یاد گرفته بود قرمه سبزی درست کند. گاهی قرمه سبزی و گاهی آبگوشت می خوردیم و بعد از ظهرها برای گردش به خیابان نادری می رفتیم.

    من به مدرسه پست و تلگراف رفته بودم که در سه راه امین حضور واقع بود. برای همین رفتیم در محله عربها در یکی از همین خانه های شبیه به خانه قمر خانم یک اتاق گرفتیم. روزهای خوشی بود. دنیایی داشتیم.

    توکل می رفت از کهنه فروش ها کتابهای پنج زاری و یک تومانی فرانسه را می خرید، می خواند و برای ما تعریف می کرد. او فرانسه می دانست. در مجله صبا هم از فرانسه ترجمه می کرد. مرا هم برده بود که از ترکی ترجمه کنم. وارد ادبیات شده بودیم.

    رفتم پیش شبستری [ همان پیر مردی که از ترکیه کتاب می آورد ] گفتم کتابهای ترکی برای من بیاورد. می نشستیم متن فرانسه را با متن ترکی مقایسه می کردیم. این کار سبب می شد که هم فرانسه من خوب شود، هم ترکی استانبولی من.

    تفاوت های ترکی آذری و استانبولی واقعا خنده دار است. مطلبی از ترکی ترجمه کرده بودم برده بودم مجله صبا که ابوالقاسم پاینده سردبیرش بود. در واقع اولین معلم فارسی ما همین آقای پاینده بود. مرد جالب و برجسته ای بود. مطلبی که ترجمه کرده بودم به خیال خودم درباره درد کمر بود.

    وقتی به صبا مقاله می دادیم، سر ماه پاکتی برای ما می آمد. اگر پاکت نازک بود معلوم می شد پول برای ما فرستاده، اگر کلفت بود مقاله برگشته بود. عجیب اینکه برای من نه پول آمد، نه مقاله.

    یک روز که رفته بودم آنجا به اتاق پاینده سر زدم و سلام کردم. گفت سلام سید خدا، بنشین با تو کار دارم. مقاله را داد دستم گفت بخوان ببین چه مزخرفی نوشتی! درد کمر چه ربطی به مسائل جنسی دارد؟ دیدم راست می گوید. گفتم حق دارید. مثل اینکه ... گفت برو هر وقت که فهمیدی مقاله چه می گوید ترجمه کن و بیار. مشکل این بود که ترکها به سوزاک می گویند سردی کمر. نگو مقاله درباره بیماری سوزاک بوده است و من به درد کمر تعبیر کرده بودم.

    فرانسه خواندن را از کجا شروع کرده بودید؟

    از همان دوره دبیرستان در اردبیل. منتها من شاگرد زرنگی نبودم اما کتاب خوان بودم. استعداد زبان هم داشتم. چنانکه ترکی استانبولی را پیش خودم یاد گرفتم. با توکل هم که کار کردیم خیلی به فرانسه من کمک کرد. بعد هم رفتم انجمن ایران و فرانسه. تازه در مدرسه پست و تلگراف می دانی معلم ما کی بود؟ پژمان بختیاری معلم فرانسه ما بود. او تنها شاعر نبود، فرانسه دان درجه یکی بود.

    همکلاس هایی داشتم که معرکه بودند. عباس چمران برادر نابغه چمران ها، دکتر جلال الدین مجتبوی - که بعدها رییس دانشکده ادبیات شد - فریدون مشیری. مدرسه درجه یکی بود. دکتر مهران که برادرش وزیر فرهنگ شد استاد ریاضی ما بود. دکتر محمد حسین علی آبادی به ما درس حقوق می داد.

    گفتید که با عبدالله توکل ترجمه مشترک می کردید؟

    شش کتاب اول را با توکل ترجمه کردم. بعد دیگر توکل رفت نظام وظیفه به کرمانشاه. من هم از طرف اداره رفتم آنجا. پس از مدتی چنان به کرمانشاه عادت کرده بودم که وقتی افسر وظیفه شدم گفتم مرا به آنجا بفرستند. مدتی آنجا بودم یرقان گرفتم.

    آنطور که من از توضیحات شما می فهمم بیشتر علائق ادبی سبب روی آوردن شما به ترجمه شد. درست می گویم؟

    بله دیگر. بی تردید هیچ چیز دیگر نبود. در کرمانشاه منزل سرکار استواری زندگی می کردیم که آدم جالبی بود و قوم و خویش هایی داشت که عیال من هم از همانهاست. هم او سبب آشنایی و ازدواج ما شد.

    یعنی در کرمانشاه ازدواج کردید و برگشتید تهران؟

    آره. ولی وقتی برگشتم تهران عملا همه کارها از دستم رفته بود. هم زن گرفته بودم خرجم زیاد شده بود هم کارهایم را از دست داده بودم.

    مگر کارمند مخابرات نبودید؟

    چرا ولی 170 تومان حقوق می گرفتم و این در مقابل هزینه ها چیزی نبود. پدرم خانواده را رها کرده بود و رفته بود. عملا همه افراد خانواده از مادر و برادران و خواهران را باید اداره می کردم. ماجرا داشتیم.

    دیدم با این ترتیب نمی توان زندگی کرد. فکر کردم چه بکنم؟ این بار به آچار روی آوردم. یک کلیمی به اسم مرادف در خیابان نادری رادیوسازی داشت. این همان کسی است که صفحات شهرزاد را چاپ می کرد. کسی مرا به او معرفی کرد. رفتم و گفتم من می توانم رادیو تعمیر بکنم و در آنجا شروع به کار کردم. او بیشتر از مخابرات به من حقوق می داد. دویست تومان. وقتی صداش می کردند برود اداره مالیات، یک شلوار پاره ای می پوشید و عصای شکسته ای را که با نخ بسته بود به دست می گرفت و راهی اداره دارایی می شد. در حالی که آدم بسیار شیکی بود. ضمنا آدم فهمیده ای هم بود.

    همه ما آن وقت ها یا توده ای بودیم یا انقلابی. اگر هم توده ای نبودیم که من هیچ وقت نبودم، انقلابی بودیم و دار دار می کردیم. من پیش مرادف هم دار دار می کردم. می گفت آقا سید، به من می گفت آقا سید، از این حرف ها نزن. بزرگان ما گفته اند همیشه باید تابع حکومت مسلط بود. اگر سرکشی بکنید این وضع نمی ماند ها! بعد از 28 مرداد به من می گفت آقا سید نگفتم!

    ما در آن زمان آهسته آهسته شروع کرده بودیم حرف های گنده گنده زدن و مقالاتی در زمینه مکتب های ادبی نوشتن. جامعه لیسانسیه های دانشسرای عالی یک جناج راست و یک جناح چپ داشت. جناح راست مال درخشش بود و جناح چپ مال کاوه دهگان و آل رسول و دیگران.

    جناح چپی ها مجله ای منتشر می کردند به اسم فرهنگ نو. من هم آخرین مقاله ام را که درباره رئالیسم سوسیالیستی بود فرستاده بودم برای این مجله. ولی ناگهان ریختند مجله را غارت کردند. من از ترس اینکه مقاله ام به دست آنها بیفتد و سر وقت خودم بیایند، هر چه پیام نو و مردم داشتم آتش زدم. آن مقاله به دست آنها نیفتاد و من بیچاره تمام مجلاتم را از دست دادم.

    ولی شما بسیاری از کتابهایتان را قبل از 28 مرداد ترجمه کرده بودید؟

    آره آنها کارهای دوره دانشجویی بود که با عبدالله توکل می کردم.

    ظاهرا آن وقت ها بیشتر مترجمان و نویسندگان جذب انتشارات معرفت می شدند. شما هم به اتفاق عبدالله توکل مدتی با آنها کار کردید و مهمتر آنکه « پیشنهاد صد کتاب، از نویسنده بزرگ » را دادید. عنوان صد کتاب از صد نویسنده بزرگ را کی داد شما یا توکل؟

    یادم نیست اما گویا این فکر توکل بود. وقتی ما این پیشنهاد را دادیم مدیر کانون معرفت گفت فرهاد مشایخی « تصویر دوریان گری » را ترجمه کرده است، از آن شروع بکنم؟ گفتیم شروع بکنید تا ما ادامه بدهیم. بگذار یک چیزی درباره این صد کتاب بگویم که مهم است. حزب توده به غیر از نویسندگان خودش به کس دیگری اجازه ورود به جرگه نویسندگی نمی داد و در جاهای مختلف شهر هم دکه مطبوعاتی داشت.

    یک روز در خیابان شاه آباد کنار یک دکه ایستاده بودیم که یکی از مدیران حزب توده آمد گفت: آقای توکل این کار را شما دست معرفت داده اید؟ گفت چطور مگر؟ گفت مگر در دنیا صد نویسنده بزرگ پیدا می شود؟ گفت صد که سهل است هزار نویسنده بزرگ هم بیشتر پیدا می شود. گفت آنها که نویسنده نیستند. این آثار مخرب را چرا در رده آثار بزرگ می گذارید؟ گفت پس نویسندگان بزرگ کی ها هستند؟ گفت ما معرفی کرده ایم. نویسندگانی که از آنها ترجمه کرده ایم ببینید. ما دیدیم به این چه بگوییم. برای آنها نویسندگان بزرگ عبارت بودند از امثال ژان لافیت و حد اکثر ماکسیم گورکی.

    شما از نادر مترجمانی هستید که تجربۀ ترجمۀ مشترک دارید. ابتدا با عبدالله توکل، بعد با ابوالحسن نجفی و سرانجام با جلال خسروشاهی. می خواهم ببینم ترجمه مشترک چه جور ترجمه ای است؟

    من با سه نفری که کار کردم سه حالت مختلف داشت. در ترجمه با توکل عملا من از فرانسه دانی توکل استفاده می کردم. توکل هم – چون من از ترکی استانبولی ترجمه می کردم - از تطبیق دو متن و دقت بیشتر در ترجمه بهره می برد. کاری که با توکل می کردیم یک ترجمه مشترک بود. با هم کار می کردیم و متن را جمله به جمله پیش می بردیم. تمام شش کتابی که ترجمه کردیم جمله به جمله ترجمه شد.

    تجربۀ من با نجفی متفاوت بود. من ضد خاطرات را ناخواسته ترجمه و در تماشا پاورقی کرده بودم. داستانش خیلی خنده دار است. همیشه گفته ام این ضد خاطراتی که شما می بینید به نام من و نجفی، حاصل شور و شوق دو آدم بلند پرواز است. نه من و نه نجفی.

    پس کی؟

    خسرو سمیعی، باجناق ایرج گرگین، که آدم انتلکتوئل فرانسه دانی بود، یک روز ناهار ما را مهمان کرده بود. گرگین هم بود. در قفسه کتابهای سمیعی، یک دفعه چشمم به ضد خاطرات آندره مالرو افتاد. گفتم بارک ا...! می شود این را به من امانت بدهید بخوانم. خیلی کتاب مهمی است.

    گرگین گفت نه تنها این را امانت بگیر بلکه ترجمه کن که در تماشا پاورقی کنیم. گفتم این کتاب سنگینی است. نمی توان پاورقی اش کرد. غیر ممکن است. من چنین کاری نمی کنم. گرگین مدیر تماشا بود. گفت هر قدر سنگین باشد من چاپ می کنم. گفتم ولی من ترجمه نمی کنم. گفت شما نکنید می دهم کس دیگر ترجمه کند. گفتم بفرمایید. من چنین ریسکی نمی کنم.

    بعد دیدم ناگهان ترجمه اش در تماشا شروع شد. یک جوانی بود به اسم دکتر واهب زاده که از همکلاسی های من در اردبیل بود. او جوانی بسیار زیبا، محجوب و توده ای بود. ترجمه کتاب را شروع کرد و به آنجا رسید که در مجلس فرانسه کمونیست ها زیر زیرکی تبلیغات کمونیستی می کردند. دیگر نکشید. رها کرد. گفت من ادامه نمی دهم.

    به خاطر گرایش های توده ای؟

    احتمالا به خاطر گرایش های توده ای. اما خود کار خیلی سنگین بود و نمی کشید. گرگین تلفن کرد که واهب زاده این ترجمه را رها کرده و کتاب روی دست من مانده است، بیا این کار را ادامه بده. گفتم من که قبلا به شما گفته بودم که نمی کنم. گفت کس دیگری نیست، بیا دنبال کار را بگیر. گفتم نمی کنم.

    من در تلویزیون کار می کردم و جواب منفی دادن راحت نبود. هنوز ساعتی از مکالمه من و گرگین نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، گفت: سید سلام! قطبی بود. گفتم سلام. بفرمایید. گفت این ضد خاطرات در تماشا ناقص مانده برو ادامه بده. گفتم آقای قطبی من به آقای گرگین گفته ام که من این کار را نمی کنم. گفت حالا من می گویم بکن! دیگر نمی شد مقاومت کرد.

    در واقع من اصلا جرأت ترجمۀ ضد خاطرات را نداشتم و مجبور به این کار شدم. یک هفته جان می کندم و تازه روز سه شنبه هم می رفتم چاپخانه افست می نشستم تا کار را برسانم. یک کار با عجله، و غلط غلوط. فقط یک کار کرده بودم و آن هم پیدا کردن سبک آندره مالرو بود.

    وقتی شروع به ترجمۀ کتاب کردم دیدم مالرو خیلی جاها فعل نگذاشته است. فعل ها را به ناچار اضافه کردم اما وقتی اضافه کردم دیدم متن کتاب به متن معمولی روزنامه بدل می شود. هرچه بود، متن مالرو نبود. همین اواخر در سخنرانی برای فرانسوی هایی که به تهران آمده بودند هم گفته ام که در درجه اول مترجم، مقلدِ نویسنده است. تصمیم گرفتم تقلید صد در صد از نثر مالرو بکنم و این تقلید شد همان زبانی که در ضد خاطرات می بینید.

    ولی این زمانی بود که هنوز ضد خاطرات در تماشا چاپ می شد. به صورت کتاب درنیامده بود. متن کتاب متفاوت است.

    ترجمه کرده بودم اما جرأت نداشتم که کتابش بکنم. این بار نوبت بلند پرواز دوم رسید. یک روز علیرضا حیدری، انتشارات خوارزمی، که فکرهای درخشان داشت، مرا صدا کرد گفت من یک فکری کرده ام. اگر من نجفی را قانع کنم که با تو همکاری کند می آیی کتابش کنی؟ گفتم از خدا می خواهم.

    او رفت نجفی را پخت و هر دوی ما را بر سر طاس نشاند. در بحث های اولیه به این نتیجه رسیدیم که اول صد صفحه ای را که واهب زاده ترجمه کرده بود، دوباره ترجمه کنیم. نشستیم آن صد صفحه را طبق روشی که با عبدالله توکل داشتم، جمله به جمله ترجمه کردیم. در نتیجه ما روش یکدیگر را شناختیم.

    وقتی این صد صفحه تمام شد، نجفی گفت تا اینجا را با هم ترجمه کردیم ولی از اینجا به بعد شما کارتان را کرده اید، ضرورتی ندارد با هم بنشینیم و دوباره ترجمه کنیم. از جایی که شما ترجمه کرده اید من شروع می کنم به ترجمه کردن و تطبیق دادن و سرانجام متن را به دست شما می سپارم.

    نجفی در این کار شرافتی به خرج داد که نظیر ندارد. ترجمه مرا کنار می گذاشت. خودش از نو ترجمه می کرد. بعد ترجمه مرا با ترجمه خودش تطبیق می کرد. سبک کار را خودش می گفت که مال سید حسینی است. به این ترتیب بود که کتاب آن چیزی در آمد که بعدها همه تان دیده اید.

    نجفی یک کار دیگر هم کرد. روزهای شنبه جلسه ای در خانه اش می گذاشت و برخی از دوستان مانند ضیا موحد و ارباب شیرانی و آل رسول را دعوت می کرد و ما می نشستیم ماحصل کار را برای آنها می خواندیم. طبعا گهگاه آنها هم چیزهایی به نظرشان می رسید.

    درباره ترجمه مشترک با خسروشاهی باید بگویم بدم نمی آمد یکی دو تا از شاهکارهای ترکی را ترجمه کنم اما حوصله نداشتم سراغ شان بروم.

    دوست من جلال خسروشاهی که در کشتیرانی سمتی داشت، ناگهان به این نتیجه رسیده بود که نمی تواند به کار خودش ادامه بدهد. دکترای حقوق از ترکیه داشت و فکر می کرد می تواند وکیل دادگستری شود. یک جایی پیدا کرد و کارش را شروع کرد اما کارش پیش نرفت. او به ادبیات هم علاقه مند بود.

    یک روز به من گفت اگر کمک بکنی می خواهم ترجمه کنم. گفتم باشد. یک مقدار شعر و چیزهای دیگر که ترجمه کرده بود آورد پیش من. به او گفتم بیا نمونه داستانهای کوتاه ترک را ترجمه کنیم. قبول کرد اما اوایل واقعا نمی توانست فارسی بنویسد. متن ترکی را می خواند، من بلند بلند فارسی اش را می گفتم و او می نوشت.

    این کار بقدری در خسروشاهی موثر افتاد که اواخر دیگر من کاری نداشتم. او خودش به ترکی و فارسی می گفت و من می نوشتم. عملاً دیگر کاری نداشتم و حسابی تنبل شده بودم. البته بعدها همیشه بسیار قدردان بود. پشتکار غریبی هم داشت و امتیاز کار کردن با او این بود که مرا به کار وادار می کرد.

    صبح ها می آمد اداره من و بعد از ظهرها می رفتیم خانۀ او. می آمد می گفت بنشین کار کنیم. می گفتم من وقت ندارم. می گفت نمی شود امروز حتماً باید یک ساعت کار کنیم. می گفتم جلسه دارم، می گفت من منتظر می نشینم. اگر سه چهار کتاب با او ترجمه شد برای این بود که خسروشاهی پافشاری می کرد که مثلاً امروز باید یک ساعت کار کنیم وگرنه پیش نمی رود.

    امروز وقتی به گذشته نگاه می کنید کدامیک از این سه تجربه را سازنده تر می بینید؟

    همان ترجمه با توکل را. با وجود این، نجفی آدم حیرت آوری است. ترجمۀ ضدخاطرات من، در اواخر کار خیلی آشفته بود. او هم هر قدر جدیت می کرد، باز ترجمه کند پیش می رفت.

    یک روز آمد گفت آقاجان من استعفا می دهم! گفتم از چی؟ فقط صد صفحه مانده است. گفت من اصلا راضی نیستم، همه را ببر به اسم خودت چاپ کن! گفتم خیال کردی. حیدری به من وعده داده که شما همکاری می کنید وگرنه من که کار خودم را کرده بودم. گفت بابا این نمی شود، در نمی آید. گفتم پس من دوباره آن را ترجمه می کنم به شما نشان می دهم اگر درآمد و پسندیدی که بهتر، اگرنه هیچ. گفت باشد. رفتم نشستم و دوباره ترجمه کردم و به او دادم گفتم ببین چه شده است. راضی شد ادامه بدهد.

    نجفی آدم دقیق و حساسی است. به هر حال در مورد نجفی با هم همکاری می کردیم. در مورد خسروشاهی او بیشتر تجربه می گرفت اما در مورد توکل این من بودم که استفاده می کردم.

    ضد خاطرات سرشار از جملات درخشان است. برای من همواره هنگام خواندن ضد خاطرات این سوال پیش آمده است که این جمله ای که دارم می خوانم مال سید حسینی است یا مال نجفی؟

    مال هر دو است. چون همه جا بشدت کار شده است. منتها از نظر سبک مالرو بدم نمی آید که شما امید را هم بخوانید.

    چرا آن را خوانده ام و به نظر من یکی از درخشان ترین ترجمه های مستقل شما ست اما زبان ضد خاطرات چیز دیگری است. راستی ترجمه امید چه مدت طول کشید؟

    سه سال. چون دیگر به جان آندره مالرو افتاده بودم. می رفتم در خوارزمی روزی یکی دو ساعت می نشستم و آن را ترجمه می کردم.

    از بین مترجمان دیگری که ترجمه مشترک کرده اند کار چه کسی به نظر شما موفق بوده است؟

    حافظه من خیلی قوی نیست اما ترجمه های صفدر تقی زاده با محمد علی صفریان موفق بود. هر چند بعدها متوجه شدم که دست برنده دست تقی زاده بود. چون او حالا یکی از بهترین مترجمان ماست. زبان درخشانی دارد. با اینکه درگیر آثار بزرگ نمی شود ولی داستانهایی که ترجمه می کند به نظرم بهترین است.

    شما دو تجربه دیگر دارید. یکی در مجله تماشا و دیگری در انتشارات نیل. می خواهم بدانم که در زمان کار در این موسسات هم چیزی ترجمه کرده اید که بتوان آن را به حساب حاصل همکاری با آن دو موسسه گذاشت؟

    نه. اگرچه حضور من در تماشا سه سال طول کشید ( 1353 تا 1355 ) اما حقیقت مسأله این است که مدیریت واقعی من در تماشا بیشتر از سه چهار ماه طول نکشید.

    چرا؟

    برای اینکه وقتی به سرپرستی تماشا پرداختم دو سه ماه بیشتر طول نکشید که ساواک مرا دستگیر کرد. علت آن هم داستانی بود که چاپ کرده بودم. دخترکی بود که خاطراتش را این روزها در کتابی نوشته است. این کتاب مال کیست که خاطرات چند دختر زندانی را چاپ کرده است؟

    ویدا حاجبی تبریزی؟

    بله، در همان کتاب خاطراتش را چاپ کرده است.

    فهیمه فرسایی را می گویید؟

    بله، اما درست ننوشته، حقیقت را ننوشته، حقیقت این نیست. حقیقت چیز دیگری است که وقتی مرا به ساواک بردند فهمیدم. قطبی در ژاپن بود. اگر در تهران می بود نمی توانستند مرا بگیرند. اما جعفریان بالاخره میانه اش با ساواک بد نبود.

    این خانم فرسایی داستانی برای من آورده بود که داستان بدی هم نبود. چاپ کردیم. نگو قبل از اینکه داستان چاپ شود ماجرا شروع شده بود. موضوع از این قرار بود که شکوه فرهنگ را آزاد کرده بودند و فهیمه فرسایی در داستانی که به من داده بود آدرس واقعی خانه او را داده بود.

    آدرس واقعی یک آدم سیاسی در داستان؟

    آره، من بی اطلاع بودم و آن را به حساب روایت داستانی گذاشته بودم. آنها گویا قبلا با هم همکاری هایی داشتند، ولی بعد بین شان اختلاف افتاده بود.

    گذشته از انتشارات نیل و مجله تماشا، شما یک یا چند دوره هم سردبیر سخن بودید. آیا تجربه با دکتر خانلری بر کار ترجمه شما تأثیر گذاشت؟ اصلا چه شد که سردبیر سخن شدید؟

    سال 1335 یا 36 بود. ابوالحسن نجفی سردبیر سخن بود و می خواست برای تحصیل به فرانسه برود. در یکی از جلسات انجمن دوستداران سخن، دست مرا گرفت و پیش دکتر خانلری برد و گفت این آقای سید حسینی همان کسی است که اخیراً داستانی از پیراندللو برایمان ترجمه کرده و شما خیلی خوشتان آمده است. حالا که من دارم می روم سید حسینی که سابقه سردبیری هم دارد می تواند به جای من کار کند. خانلری پذیرفت.

    بعد از آن سالها من سردبیر یدکی سخن بودم. یعنی هر وقت من به سفر یا مآموریتی می رفتم کس دیگری سردبیر می شد و هنگامی که بر می گشتم دوباره سردبیر بودم. البته سخن عملاً سردبیر نداشت. سردبیرش دستیار دکتر خانلری بود.

    خانلری خودش صاحب امتیاز و مدیر و سردبیر بود ولی عملا کار را سردبیران انجام می دادند. تمام مقاله ها را باید می بردیم و به او نشان می دادیم که تصویب کند. تأثیر خانلری بر فارسی نویسی ما بود.

    او آدمی بود اهل طنز. وقتی ما یکی از آن کلماتی را که نجفی اسمش را گرته برداری گذاشته به کار می بردیم، مسخره می کرد. مثلا یک بار گفتم فلانی رکورد چیزی را شکسته است. گفت شکست؟ درباره اصطلاح « روی کسی حساب کردن » داده بود کاریکاتوری کشیده بودند که در آن آدمی چهار دست و پا روی زمین افتاده بود، کسی پشتش نشسته بود و چرتکه می انداخت. در واقع او ما را وادار می کرد که فارسی پاکیزه بنویسیم. خودش هم از فرانسه ترجمه می کرد.

    مقاله ای را با عنوان « کامو و فلسفه خوشبختی » شروع کرده بود که قرار بود در سه قسمت چاپ شود. دو قسمت را داده بود و قسمت سوم مانده بود. وقتی قسمت سوم را از او خواستم، گفت دیگر حوصله اش را ندارم، خودت ترجمه کن. گفتم دکتر من جرأت ندارم کاری را که شما شروع کرده اید تمام کنم. گفت داری و می توانی. با ترس و لرز قسمت سوم را ترجمه کردم و چاپ شد. در جلسه سخن دوستمان آقای کیکاووس جهانداری گفت آقای دکتر قسمت سوم مقاله شما چقدر عالی ترجمه شده بود. دکتر خندید و گفت من ترجمه نکرده ام، سید ترجمه کرده است. آن روز مثل این بود که من دیپلم ترجمه ام را از دست خانلری گرفته باشم.

    جنابعالی به غیر از ترجمه، یک تجربه نویسندگی هم دارید که مکتب های ادبی نام دارد و اکنون بیش از پنجاه سال از تحریر اولیه آن می گذرد. می خواهم بدانم چرا کار نویسندگی را دنبال نکردید و کار ترجمه را دنبال کردید؟

    من حالا هم اگر نوشته هایم را جمع کنم یک کتابی می شود. یک چیزهایی هم نوشته ام که بعضی ها را چاپ کرده ام. آنها هیچ. جلد اول فلسفه هنر و ادبیات حاضر است. درباره هگل و کانت هم نوشته ام که گمان نمی کنم دیگر به کتاب کردن آنها برسم. سخنرانی هایم را هم قصد دارم جمع بکنم.

    کتاب ژید که ترجمه کرده بودم به نام بهانه ها و بهانه های تازه، شامل مقدمه ها و سخنرانی های اوست. اخیراً هوس کرده بودم مال خودم را جمع کنم و اسمش را بگذارم و بهانه های من.

    گذشته از این نوشتن اصلی من بعدها صرف مکتب های ادبی شد. چاپ آخر مکتب های ادبی را که ببینید عملا من یک کتاب 180 صفحه ای درباره سوررئالیسم نوشته ام که داخل آن است و همینطور یک کتاب صد صفحه ای درباره دگردیسی رمان. اینها هر کدام می توانست به تعبیر من یک کتاب باشد.

    چرا در ده پانزده سال اخیر ترجمه ای از شما چاپ نشده است؟


    در این مدت وقت من صرف سرپرستی فرهنگ آثار شده است که جلد آخر آن ( جلد ششم ) سال پیش منتشر شد. کار فرهنگ آثار تمام شده و حالا علت ماندن من در اینجا همکاری با آقای احمد سمیعی است. فرهنگ آثار بین بیست هزار اثر، فقط صد تا دویست کتاب ایرانی و اسلامی را معرفی کرده است. ما دیدیم که این مقداری توهین آمیز است. بنابراین فکر کردیم خودمان بنویسیم.

    خلاصه این کار را آقای سمیعی به عهده گرفت و آقای آل داوود هم به ایشان کمک کرد. عینا طبق همان روال فرهنگ آثار فرنگی مشغول نوشتن فرهنگ آثار ایرانی – اسلامی هستند. جلد اول این اثر تقریبا حاضر است. من روی تجربه ای که داشتم باید کمکشان می کردم که این کار تمیز در بیاید. گمان می کنم بین دایرة المعارف های کتاب که تا کنون در عالم اسلام در آمده این یک چیز استثنایی باشد.

    يکشنبه 15 اکتبر 2006 - 23 مهر 1385


    فهرست آثار رضا سيد حسينی

    تألیف

    1334
    مکتب های ادبی

    ترجمه

    1326
    بیست و چهار ساعت از زندگانی یک زن، اشتفن تسوایک ( با عبدالله توکل )
    زن بازیچه، پیر لوییس ( با عبدالله توکل )
    دختر چشم طلایی، بالزاک ( با عبدالله توکل )
    مالک سانفرانسیسکو، اشتفن تسوایک ( با عبدالله توکل )

    1327
    درِ تنگ، آندره ژید ( با عبدالله توکل )
    مکتب زنان، آندره ژید ( با عبدالله توکل )
    سه امتحان در بازه نظریه میل جنسی، فروید

    1330 تا 1332
    انتقام کربلا ( قیام مختار )، ضیاء شاکر
    تونیو کروگر، توماس مان
    زندانبان، ماکسیم گورکی
    رویای عشق، ماکسیم گورکی

    1333 تا 1344
    پیروزی فکر، اوریزون اسوت ماردن
    غوغای ژوئیه، ارسکین کالدول
    جاده تنباکو، ارسکین کالدول
    لایم لایت، چارلی چاپلین – روژه گرونیه

    1345
    طاعون، آلبرکامو
    رادیو؟ بسیار ساده است، با مهندس آزوین
    داستانهایی از نویسندگان بزرگ با قهرمانان کوچک

    1346
    قصه هایی از نویسندگان بزرگ برای خردسالان

    1347 تا 1358
    مدراتو کانتابیله، مارگریت دوراس
    آمریکا زده ها، سرژ رضوانی
    آخرین اشعار ناظم حکمت ( با جلال خسروشاهی )

    1362
    ضد خاطرات، آندره مالرو ( با ابوالحسن نجفی )

    1363
    امید، آندره مالرو
    آن سوی کوهستان، یاشار کمال ( با جلال خسروشاهی )
    اگر مار را بکشند، یاشار کمال ( با جلال خسروشاهی )

    1372 تا 1376
    آبروباخته، جک لندن
    تولد ( نمایشنامه ) گاتی
    مرگ عزیز بیعار، لطیفه تکین ( با جلال خسروشاهی )
    از چهار زندان، ناظم حکمت ( با جلال خسروشاهی )

    1377
    پرواز کن پرندۀ کوچکم، نجاتی جومالی

    1379
    درباب شکوه سخن، لونگینوس
    در دفاع از روشنفکران

    1382
    در جستجوی خرابکار، ادریس شرایبی



    منبع: bbc.co.uk

    گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
    اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


    Webitsa.com
    Linkedin Profile

    نظر


    • #3
      ترجمه از نگاه رضا سيد حسينی




      رضا سید حسینی بدون شک یکی از بهترین مترجمان ایران است. کسی که علاوه بر ترجمه در نقد ادبی و تالیفات هنری هم توانا است.

      سمن مرادي – سامان رستمي
      آقاي سيد حسيني، معيار شما براي انتخاب كتابي كه مي‌خواهيد ترجمه كنيد، چيست؟ نياز جامعه، معروف بودن نويسنده، اختصاص يافتن جايزه‌ي ادبي به كتاب يا...

      نه... براي من مهم‌تر از همه‌ي اين‌ها اين است كه كتاب را دوست داشته باشم. خب من مرتب كتاب‌هايي مي‌خوانم و سعي مي‌كنم مطالبي را هم درباره‌ي همان كتاب‌ها بخوانم، و وقتي اين ضرورت را احساس كنم كه اين كتاب واجد شرايطي است كه من در ذهنم براي ترجمه يك كتاب دارم، ترجمه‌اش مي‌كنم.

      شما اگر بخواهيد بعد از چندسال دوباره يكي از كتاب‌هايي را كه قبلاً ترجمه كرده‌ايد، ترجمه كنيد، تغييري در سبك و سياق آن مي‌دهيد؟

      دوباره؟ نه... فکر مي‮ کنم در طي سال‌ها آن قدر توانا بوده ‮ام که مجبور نباشم امروز دست در ترجمه ‮هايم ببرم. اما خب، من چند كتاب دارم كه از زبان دوم ترجمه شده، مثلاً جاده تنباكو كه از فرانسه ترجمه‌اش كرده‌ام، اين‌ها را من مجدداً چاپ نمي‌كنم تا مگر فرصتي پيدا بشود براي تطبيق آن‌ها با متن اصلي.

      پس شما هم اعتقاد داريد كه يك متن بهتر است از زبان خود نويسنده ترجمه بشود؟

      بله. ولي خب رعايت اين اصل در مورد بعضي زبان‌ها واقعاً شايد امكان نداشته باشد. با اين حال من خودم معتقدم كه اگر قرار است كتابي از يك نويسنده‌ي ژاپني ترجمه شود، بهتر است اين كار را كسي انجام بدهد كه اين زبان را مي‌داند و به آن مسلط است.

      شما از آن دست مترجم‌هايي هستيد كه هم داستان و رمان‌ترجمه كرده‌ايد و هم مقاله و نقد، اين چندگانگي و سرك كشيدن به عرصه‌هاي مختلف آيا دليل خاصي دارد يا يك جور ماجراجويي است؟

      نه به اين شكل... مگر مترجم فقط بايد رمان يا داستان ترجمه كند؟! من مكتب‌هاي ادبي را نوشته‌ام، کار نقد هم انجام داده‌ام و در مورد ترجمه هم بايد بگويم هرچه را كه به نظرم ارزش ترجمه كردن داشته باشد و من را هم مجاب بكند ترجمه مي‌كنم.

      اثري بوده كه مي‌خواسته‌ايد ترجمه‌اش كنيد و امكانش فراهم نشده و حالا بخواهيد به مترجم‌هاي جوان ترجمه‌اش را توصيه كنيد؟

      من به كسي ترجمه چيزي را توصيه نمي‌كنم. اما خب، در جواني تجربه‌اي از زولا و استاندال داشتم كه بعد ديدم اصلاً زولا با قلم من جور در نمي‌آيد. بعد تازه به اين نتيجه رسيدم كه اصلاً از زولا خوشم نمي‌آيد. البته به جز يك كتابش به نام اثر كه اين‌جا به اسم شاهكار ترجمه شده.

      شما براي ترجمة يك داستان، مبناي كارتان را بر درآوردن زبان مبدأ مي‌گذاريد يا مقصد. يا بهتر بگويم سعي مي‌كنيد خواننده فارسي را احساس كند يا متني با خصوصيات زبان فرانسه را؟

      متوجه‌ام مي‌خواهيد چه بگوييد... به خاطر زبان مبدأ فارسي را فدا كردن يا به خاطر فارسي داستان را فنا كردن... اين‮ها حرف‌هاي بيهوده‌اند. مترجم بايد اين توانايي را داشته باشد، كه آن كاري را كه نويسنده در زبان اصلي كرده در زبان فارسي انجام بدهد. منظور همان تقليد داستان نويسنده با زبان فارسي‌ست كه البته واقعاً كار دشواري است. ولي خب بايد انجامش داد.
      مثل كاري كه من و نجفي در ضد خاطرات آندره مالرو كرديم و بعدها خودم در اميد اثر مالرو کردم. البته زبان مالرو در آوردنش كار آساني نبود ولي در آمد. كسي كه فرانسه مالرو را خوانده باشد و فارسيش را هم بخواند، مي‌بيند كه واقعاً به هم نزديك‌اند. اين طور بگويم كه به نظر من اين حرف كه به خاطر فارسي زيبا بايد صداقت در ترجمه را فدا كرد واقعاً حرف بيهوده‌اي است.

      پس به نظر شما در آوردن لحن و سبك نويسنده امكان پذير است؟

      بله. هرچند كارِ دشواري است. ولي بايد تجربه كرد و درش آورد.

      چه چيزهايي در ترجمه حيف و هدر مي‌شوند و چه چيزهايي به ترجمه آسيب مي‌رسانند. و اصلاً يك متن ادبي ترجمه شده چقدر آسيب مي‌بيند؟

      در مورد متون ادبي اين را بگويم كه شعر بيشترين آسيب را مي‌بيند و اين كه مي‌گويند مترجم خائن است واقعاً در مورد شعر مصداق پيدا مي‌كند. غير ممكن است كه در ترجمه شعر بتوانيد آن كاري را بكنيد كه شاعر در زبان مبدأ انجام داده است. در حقيقت براي ترجمه شعر رسيدن به درجه‌اي از صداقت لازم است كه ما به آن نمي‌رسيم.
      گاهي وقتي يك مترجم شروع كند به ترجمه شعري و مثلاً پاراگراف اول را عالي در بياورد، چيزي كه خيلي نزديك به متن اصلي است. اما از پاراگراف دوم به بعد ديگر نمي‌تواند آن‌طور خوب پيش برود و من خودم اين دشواري را در ترجمه شعرهاي بودلر از نزديك لمس كرده‌ام. و به اين حرف اعتقاد دارم كه اي كاش آدم تمام شعرها را به زبان اصلي مي‌خواند و احتياجي به ترجمه‌شان نداشت. ولي خب، ناچاريم و دركنارش هم مي‌دانيم كه بزرگترين خطاكاري‌هاي مترجم در شعر به وجود مي‌آيد.

      در مورد داستان يا به طور كلي متن چطور؟

      نه به اندازه ي شعر.

      مثلاً به نظر شما مي‌شود توپ مرواري هدايت را با آن زبان خاص ‮ا‌ش به فرانسه ترجمه كرد؟

      خب... البته من توپ مرواري را نخوانده‌ام. ولي مثلاً در مورد علويه خانم با آن زبان و آن فحش‌هاي جانانه‌اي كه آن وسط دارد مي‌توانم بگويم وقتي كه جنبه‌ي محلي قضيه مطرح مي‌شود كار دشوارتر مي‌شود. البته چون من مترجم فرانسه به فارسي هستم شايد نتوانم نظر تخصصي‌ بدهم. شايد بهتر باشد يك چنين سوالي را از كسي مثلِ حامد فولادوند بپرسيد. ولي در عين اين قضيه مي‌توانم بگويم سلين را مي‌شود به فارسي ترجمه كرد.

      مي‌شود گفت كه هميشه يك چنين متوني، كمي تقليل هم پيدا مي‌كنند؟

      درسته. ترجمه متوني كه زبان خاص يك طبقه را دارند يا يك لهجه خاص، كار دشواري است.

      مثل هكل‮بري‮فين؟

      بله و البته دريابندري خوب درش آورده. يا در مورد تجربه ديگرش كتاب (باقي مانده روز) هم موفق بوده است و از اين جا است كه هركسي مي‌تواند بفهمد كه او در امر ترجمه آدم توانايي است. در ضمن اين را هم بگويم، مطمئن باشيد اگر كسي مثل نجف دريابندري نتواند ترجمه‌اي را درست در بياورد كس ديگري هم نمي‌تواند.

      وقتي مترجمي هنگام ترجمه مي ‮بيند كه دارد به متن لطمه مي‌خورد، مجاز است كه ترجمه را ادامه بدهد؟

      مترجم كه ماموريتي براي ترجمه كردن ندارد. من گاهي كه يك كتاب مي‌خوانم با خودم مي‌گويم خب آيا من مي‌توانم اين را خوب ترجمه كنم؟! مترجم اول بايد ببيند كه مي‌تواند يك كتاب را ترجمه كند يا نه. مثلاً من يك كار ترجمه زولا شروع كردم که كار خوبي هم بود. ولي بعد ديدم اصلاً زبان من به سبك زولا نمي‌خورد و رهايش كردم. مترجم اول بايد در نظر بگيرد كه مي‌تواند آن اثر را ترجمه كند يا نه. فرق نمي کند که متن سختي باشد و يا متن راحتي. در مورد خودم ترجمه مالرو، كه نويسنده واقعاً مشكل بنويسي است، از ترجمه راحت‮ ترين متن‌ها برايم ساده‌تر است. چون با آن اخت شده‌ام و مي‌دانم چ‮طور مي‌شود درش آورد.

      شما تجربه كارگروهي هم داشته‌ايد...

      گروهي البته نه... مشترك.

      خب اين كار مشترك به نسبت ترجمه يك نفره مزيت‌هايي هم دارد؟

      راستش اين مسئله براي من مطرح نبوده... براي من در سه مورد پيش آمده و اين ترجمه‌هاي مشترك هركدام دلايل خاص خودشان را هم داشته‌اند. و الا من همين‮طوري براي خودم دنبال شريك نمي‌گردم. اولين بار با اردلان توكل كاركردم. ما آن موقع دانشجو بوديم و هم‮خانه. من فرانسه‌ام قوي نبود و البته توكل فرانسه‌اش خوب بود و من هم تركي استانبولي خوب مي‌دانستم. شروع كرديم كتاب را از دو متن ترجمه كردن.
      در مورد خسروشاهي مسئله متفاوت بود. جلال در تركيه دكتراي حقوق گرفته بود. البته تجربه ترجمه نداشت ولي دوست داشت كار كند. با هم نشستيم و يك كارهايي را شروع كرديم. همين جلال خسروشاهي مشوق من در ترجمه ياشار كمال بود. روش كارمان هم اين‌طور بود كه جلال متن تركي را مي‌خواند و من فارسیش را مي‌گفتم و مي‌نوشتيم. جلال هم پيشنهادهايي مي‌داد كه مثلاً اين جاش اين‌طور باشد يا فلان جاش را فلان كار بكنيم. البته بعد از مدتي آن قدر خوب پيش رفت كه كم‌كم تركي‌ش را خودش مي‌خواند و فارسیش را هم مي‌نوشت و من را تنبل كرده بود.
      تركي واقعاً زبان دشواري است و ترجمه‌اش به فارسي خيلي سخت‌تر از فرانسه و انگليسي است . شما اگر تركي بدانيد مي‌فهميد كه من چه مي‌گويم. تركي مثل فرانسه و ايتاليايي با فارسي هم ‮خانواده نيست و ريشه‌اش هندواروپايي نيست. تركي يك زبان ارال آركائيك است و اصلاً در اين زبان تركيب ‮بندي عبارت‌ها متفاوت است و گاهي براي ترجمه يك جمله بزرگ بايد كلمات را به ترتيب بچيني تا بالا و ترجمه‮ ا‌ش واقعاً كشنده است و اين را هم بگويم كه من وقتي زبان فرانسه‌ام راه افتاد ديگر سراغ ترجمة تركي نرفتم.
      در مورد نجفي هم، من داستاني را در مجله تماشا پاورقي كرده بودم. يك كار عجله‌اي هم بود. يك روز آقاي حيدري، همين مدير انتشاراتي خوارزمي، آمد به من گفت: اين را كتاب نمي‌خواهي ترجمه كني؟ منم گفتم: فعلاً واقعاً توانايي‌ش را ندارم. آقاي حيدري به من گفت: اگر من نجفي را تشويق كنم كه با تو همكاري كند، اين كار را انجام مي‌دهي؟ من هم گفتم که از خدا مي‌خواهم و كار را شروع كرديم. با نجفي نشستيم در خوارزمي و هفتاد، هشتاد صفحه‌ي اول را با هم ترجمه كرديم. بعد نجفي متن را برد خانه و نوشته‌هاي من را مي‌گذاشت كنار خودش و دوباره ترجمه مي‌كرد. بعد اين‌ها را با هم تطبيق مي‌داد و براي من مي‌آورد. و دركل كار خوبي از كار در آمد. كاري كه واقعاً دقيق رويش كار شده بود.

      در مورد ترجمه تركي به فارسي به نظر شما الان مترجمي كه تركي را به فارسي خوب ترجمه كند داريم؟

      الان با رفتن خسروشاهي، اردلان فصيحي است. شهرام شيدايي هم هست. كه البته شيدايي بيشتر رفته سراغ ترجمه شعر. بنده هم كه بازنشسته شده‌ام.

      الان كمتر مترجمي داريم كه تحصيلات آكادميك داشته باشد و مترجم خوبي هم باشد. آيا اين دليل دارد؟

      نمي‌دانم. چيزي كه من مي‌بينم اين است كه الان دانشجوهاي زيادي در رشته‌هاي مترجمي فارغ التحصيل مي‌شوند.

      شما در ميان اين افراد مترجم خوبي ديده‌ايد؟

      نمي‌دانم.

      چيزي كه است اين‌كه اكثر كساني كه فارغ التحصيل رشته ترجمه مي‌شوند كشيده مي‌شوند به سمت ترجمه‌هاي اقتصادي.
      بله خب منطقي هم هست. دليلش اين است كه دنبال شغل‌اند.

      پس چون ترجمه ادبي در آمدي ندارد، كمتر كسي به سمتش كشيده مي‌شود؟

      دقيقاً، بگذاريد يك نكته جالب بگويم. پسرم كاوه، كه همين كتاب كتابخانه بابل بورخس را ترجمه كرده، اخيراً داشت يك كتاب ترجمه مي‌كرد (پرواز ايكساها) كه خيلي بازي با كلمه هم داشت و با اين كه داستان ساده به نظر مي‌آمد خيلي اذيتش كرد و كاوه مدام دنبال اين بود كه حفره‌هاي متن را پر كند. دو سال روي اين متن كاركرد و براي ترجمه‌اش هم با خيلي‌ از نويسنده‌ها و مترجم‌هاي، فرانسوي مشورت كرد، تا متن را تمام كند. يك روز به من گفت: بابا من ديگه ترجمه كتبي انجام نمي‌دهم. گفتم: چرا؟ گفت: دوسال روي اين كتاب كار كرده‮ام،‌ هشتصد هزار تومان گرفته ‮ام. چند روز قبل با يك خبرنگار فرانسوي بودم همين قدر گرفتم. واقعاً الان اگه عشق به كار ترجمه نباشد كسي طرفش نمي‌رود.
      يك زماني همه تعجب مي‌كردند از اين كه در ايران ارزش كار مترجم ها با نويسنده ها برابر است. اما حالا؟
      تنها دليلش هم اين است كه در اين مملكت كتاب‮خوان وجود ندارد. قبلاً هم جايي گفته‌ام ما كلاً دوهزار نفريم كه خودمان مي‌نويسيم، خودمان ترجمه مي‌كنيم، خودمان چاپ مي‌كنيم و خودمان هم مي‌خوانيم. كسي هم كاري به كارمان ندارد. يك زماني تيراژ كتاب در اين مملكت پنج تا ده هزارتا بود. نمي‌دانم دليلش چيست كه وضع اين طوري شده. شايد به خاطر اينترنته...

      آقاي دريابندري گفته‌اند تعداد مترجم‌هاي خوب ما به تعداد انگشت‌هاي دست هم نمي‌رسند…

      بله من هم موافقم. هر چند اين شايد يك جورهايي پايين آوردن ارزش كار باقي مترجم‌ها باشد. آن‌هم مخصوصاً حالا كه اين همه مترجم داريم.

      آقاي سيد حسيني نظرتون درمورد كارگاه‌هاي آموزشي ترجمه چيست؟

      اگر با حس نيت باشند، بد نيست. اين كه جايي باشد براي بچه‌ها كه چيزهايي ياد بگيرند. نه براي اين كه كسي بخواهد آن‌جا خودي نشان بدهد. يادم هست يك وقتي يكي از اين فضلا با دانش‮جوهاش كتابي در آوردند راجع به ايرادهاي ترجمه دريابندري، و اين كار به قدري روي دانشجوها تاثير گذاشته بود كه زماني كه من رفته بودم به دانشگاهي در كرمانشاه، بچه‌هاي آن‌جا دوره‌ام كردند و يكي‌شان پرسيد که آقاي سيدحسيني به نظر شما هم بدترين مترجم ايران دريابندريه؟ من همين‌طور دهانم باز مانده بود. گفتم: تصادفاً من معتقدم بهترين مترجم ايران آقاي دريابندريه، و تازه گرفتن يک قسم غلط‌ها كه دليل براي خوب بودن يا بد بودن ترجمه نيست. نجفي عقيده داشت هيچ كتابي نيست كه پنجاه تا صد غلط نداشته باشد.

      يك سوال يك ميليون دلاري آقاي سيد حسيني! شما وضعيت ترجمه را چطور مي‌بينيد؟

      خيلي بد. يك عده هستند، به همان تعداد انگشتان دستي كه دريابندري گفته كه ترجمه‌هاشان را مي‌شود به راحتي خواند و در مقابل هزاران مترجم بد، كه كارهايي تئوريك انجام مي‌دهند كه هيچ چيزي نمي‌شود ازشان فهميد. البته نكته مهم ديگري هم هست كه آن اين است كه كتاب‌هايي كه ترجمه مي‌شوند زيادند ولي تيراژشان كم است و در كل وضعيت هيچ مطلوب نيست.

      چهارشنبه 12 شهریور 6831
      منبع: moc.ehcabid

      گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
      اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


      Webitsa.com
      Linkedin Profile

      نظر


      • #4
        آنجا که ما از شاهکارهای ادبیات آمریکای لاتین غافل مانده‌ایم!



        کلمه «جهان سوّم» دیگر در روزگار ما معنی ندارد و به جای آن «کشورهای درحال توسعه» مطرح است. ولی درهرحال جمله‌ای را که سالها پیش دربارۀ مردم «جهان سوّم» به‌کار می‌بردند من مجبورم که درآغاز سخنانم تکرار کنم(1). می‌گفتند که جماعت جهان سومی همیشه به سراغ آخرین پدیده می‌رود. حالا این خاصیّت وقتی درمورد اختراعات و پدیده‌های فنی و غیره به‌کار می‌رود اشکالی ندارد و دراغلب موارد هم مفید است. امّا تازگی ها ما این خاصیّت جهان سوّمی را درمورد ادبیات پیدا کرده‌ایم و این نتایج بسیار تلخی دارد. همه منتظرند که یک نویسنده جوان تازه به‌دوران‌رسیده فرانسوی کتاب کوچکی بنویسد که کمی هم رنگ عرفانی دارد. فوراً چندین ترجمه از آن به‌ بازار می‌آید. امّا اگر از نسل جوان امروز بپرسید که آیا بینوایان ویکتورهوگو را خوانده است جواب خواهید شنید که فیلمش را دیده است. اینترنت به کسی اجازه نمی دهد که کتاب بزرگ بخواند تجدید چاپ سرخ وسیاه استاندال در انبار خاک می‌خورد. ضد خاطرات مالرو را کسی نمی‌خواهد. از صدوچند جلد کمدی انسانی بالزاک فقط هفت هشت جلد ترجمه شده است و آنهم اغلب پرغلط و دیگر آنها هم تجدید چاپ نمی‌شود. مترجمی هم که سالها از عمر خودش را صرف کند و شاهکار بزرگی را به فارسی برگرداند، معلوم نیست که ترجمه‌اش اجازه چاپ بگیرد.یوسف و برادران اثر عظیم توماس‌مان به همین سرنوشت دچار شده است و مترجم توانای آن دیگر دست به قلم نمی‌برد. یگانه موردی است که دولت و ملّت در دشمنی با شاهکارهای ادبیات جهان دست به دست هم داده‌اند.

        امّا این نوجوئی و کج‌سلیقگی درمورد ادبیات آمریکای لاتین صورت فجیع‌تری به خود گرفته است. کمترکسی می‌داند که آن تأثیر عظیم ادبیات آمریکای لاتین در جهان و به حیرت انداختن همه جهان فقط محصول دو دهه از قرن بیستم، یعنی دهه شصت و دهه هفتاد است. در این دودهه معجزاتی رخ داده ‌است که ما از اغلب آنها بی‌خبریم. زیرا بعد از آن دودهه حتّی نویسندگان بزرگ آن دوران نیز دیگر نتوانستند آنچه بودند باشند. مارکث (که ما مارکز می‌خوانیم) پس از نوشتن شاهکارهای بزرگی مانند صدسال تنهائی و پائیز پدرسالار کارش به ژورنالیسم کشید و آنچه نوشت دیگر هیچ ربطی به چند اثر اولیه‌اش نداشت. ما گذشته از اینکه همه این آثار را به‌عنوان شاهکار مارکز ترجمه کردیم (و حتّی از هرکدام چند ترجمه) خاصیت جهان سومی‌مان ما را به‌سوی آخرین پدیده‌ها کشید و شاهکارهای دهه‌های شصت و هفتاد را ندیده گرفتیم و نویسندگان غول‌آسای آمریکای لاتین را اصلاً نشناختیم. امّا به‌سراغ ایزابل آلنده و بدتر از آن پائلوکوئلو رفته‌ایم و هرچه می‌نویسد آناً ترجمه و منتشر می‌کنیم. و حال آنکه ما زمانی حتّی قبل از آنکه سخن از رئالیسم جادوئی درمیان باشد آثار میگل آنخل آستوریاس را که می‌توان گفت پیشاهنگ نویسندگان بزرگ این دودهه بود به فارسی خوانده‌بودیم: خانم زهرا خانلری چهار اثر او، آقای رئیس‌جمهور، تروتومبو، پاپ سبز و تعطیلات آخر هفته در گواتمالا را به فارسی برگردانده بود و بعد آقای سروش حبیبی شاهکار بی‌نظیر او، چشمان بازمانده درگور را به فارسی برگرداند. این آثار درواقع مقدّمه‌ای بود بر آثار برجسته‌ای که در دهه‌های بعد با درونمایه دیکتاتوری و فساد نوشته شد. از این میان ما با پائیز پدرسالار اثر مارکز و گفتگو در کاتدرال اثر ماریوبارگاس یوسا آشنا هستیم. ناگفته نماند که نقش مترجمان توانائی که هرکدام قسمتی از این وظیفه مهم را به‌گردن گرفتند حائز اهمیت است. زنده‌یاد احمد میرعلائی عملاً خورخه لوئیس بورخس را به فارسی‌زبانان معرفی کرد و تعدادی از بهترین داستانهای او را درچند مجموعه به فارسی برگرداند و بعد کاوه سیدحسینی مهمترین داستانهای او را در مجموعه کتابخانه بابل منتشر کرد. دوست فرهیخته‌مان آقای عبدالله کوثری نیز ترجمه ماریوبارگاس یوسا را ادامه داد و چند اثر مهم و بزرگ او را به فارسی برگرداند. به ترجمه دو اثر کوچک ولی مهم هم باید اشاره کرد که حائز اهمیّت است. پدرو پارامو اثر خوان رولفو با ترجمه احمد گلشیری و مرگ آرتمیوکروز اثر کارلوس فوئنتس با ترجمه مهدی سحابی. از ترجمه این آثار سالها می‌گذرد و امروز بجز عبدالله کوثری که کار معرفی آثار یوسا را ادامه می‌دهد مترجمان تازه‌به‌دوران‌رسیده به همان خاصیت نوجوئی جهان سومی بازگشته‌اند. بی‌خبر ازاینکه درمیان آثار دهه‌های شصت و هفتاد آثار عظیمی وجود دارد با ساختارهای حیرت‌آور دیگر که حتی نام نویسندگانشان را هم نشنیده‌ایم. اگر من در اینجا بخواهم درباره هریک از این آثار فقط چند جمله‌ای بگویم از حوصله این سخنرانی بیرون خواهد بود لذا تنها درباره یکی از این آثار چندجمله‌ای می‌گویم و برای اینکه از بقیه فقط نام ببرم فقط یک پارگراف از مقاله ادبیات اسپانیائی – آمریکائی از دائره‌المعارف اونیورسالیس را که اخیراً جلد اول منتخبی از آن باعنوان دائرۀالمعارف هنر و ادبیات زیرنظر بنده و به مدیریت خانم مهشید نونهالی از طرف مرکز مطالعات و تحقیقات هنری وزارت ارشاد منتشر شده‌است نقل می‌کنم. کسانی که مایلند اطلاعات کافی و وافی درباره هریک از آثاری که نام برده می‌شود داشته باشند بهتر است به مجلدات فرهنگ آثار مراجعه کنند.

        و امّا آن یک کتاب: اثری است با عنوان من قدر قدرت yo el sypremo اثر آوگوستو روئاباستوس A.Roa Bastos پاراگوئه‌ای که درسال 1974 منتشر شده است. اثری است در سنت ادبی وصف خودکامگی به شیوه آقای رئیس‌جمهور درباره دوران فرمانروائی دکتر خوسه گاسپار رودریگس دِفرانسیا درباره ساختار ذهنی او که به‌طور عملی آمیزه‌ای غریب ازمایه‌های فکری جریان روشنگری فرانسه، (روسو، مونتسکیو)، و دوران ناپلئون و رمانتیسم و همچنین ذهنیّت فرمانروائی مطلق پدرسالارانه برپایه سنّتهای فئودالی آمریکای لاتین است.
        من قدر قدرت را می‌توان تا آنجا که به نوآوریهای زبانی و شکل درون متنی برخورد تحلیلی با تاریخ مربوط می‌شود، یک داستان پست‌مدرن سترگ شمرد. هدف این داستان به‌کارگیری شیوه تازه‌ای است که در ادبیات آمریکای لاتین «درون تاریخی» Intrahistoria نامیده می‌شود و به‌معنای تأثیرات پیچیده متقابل است میان رده‌های گوناگون کارکرد ذهن. یعنی بررسی تاریخ به‌عنوان یک کلیّت فرهنگی .... این جمله را من از فرهنگ آثار با ترجمه دوست فاضل ازدست‌رفته‌ام دکتر محمدعلی مولوی خلاصه کرده‌ام و پیشنهاد می‌کنم آن مقاله سه‌ستونی بزرگ را که درباره این کتاب نوشته شده است مطالعه بفرمائید.
        ناگفته نماند که من قدر قدرت دومین کتاب از یک سه‌گانه است که کتاب اول آن پسر انسان Hijo de hombre در سال 1960 منتشر شده‌است و اثری بی‌نظیر و یکی از نمونه‌های مشخّص رئالیسم جادوئی است. اینک چندجمله از فرهنگ آثار درباره این کتاب: «این کتاب بیشتر از اینکه رمان باشد، درواقع یک رشته سه‌گوشها است که وجود راوی (میگل ورا) آنها را به هم مربوط می‌سازد و سه ناحیه محل وقوع آنها را تشکیل می‌دهد ... به‌عنوان مثال در ایتاپه Itape گاسپارمورا که بهترین گیتارها را می‌سازد و وقتی گیتار می‌زند مردم به گریه می‌افتند ناپدید می‌شود. شبی هیزم‌شکنی در دورافتاده‌ترین نقطه جنگل صدای گیتاری می‌شنود. نخست گمان می‌کند که اشباح فریبش داده‌اند. بعد نزدیک‌تر می‌رود و در کلبه‌ای موسیقی‌دان را پیدا می‌کند که جذامی شده و در آنجا گوشه گرفته ‌است تا آنکه مرگ به‌تدریج او را به مجسمه‌ای تبدیل کند.» وقتی که او می‌میرد روستائیان درکنار گاسپارمورا «همزاد» او را پیدا می‌کنند: مجسمه مسیحی به اندازه طبیعی که او به صورت خودش ساخته است. مجسمه را به دهکده منتقل می‌کنند، زن دیوانه ژنده‌پوشی آبی به او می‌دهد که بنوشد و معجزه روی می‌دهد. بارانی که از مدتها پیش در آرزویش بودند سیل‌آسا فرو می‌ریزد ...»
        اینک آن یک پاراگراف از دائرۀ‌المعارف هنر و ادبیات: «امکان‌پذیر نیست دسته‌بندی آثاری همچون بهشت paradiso 1966 از لثاما لیما lezama lima که جوشش باشکوه خاطرات دوران کودکی در کوبا است، سه ببر بینوا Tres tristes tigres 1967 که گردشی است طولانی، ناشیانه و پرطول و تفصیل درزمان و پوچ‌گوئی از گیرمواینفانته G. Infante که در هاوانا برای دوران کودکی ازدست‌رفته La Habana para une infante defunto 1979 دیدگاه حسرت‌بار یک تبعیدی کوبائی را ارائه می‌دهد. که دارای استعدادی خارق‌العاده برای نوشتن است ... . در سکوت خفقان‌آور ریودل پلاتا [مرکز ایالت بوئنوس آیرس]، ارنستوساباتو Ernesto sabato آثار خود را درباره اضطراب و رنج زیستن با آبادونِ برانداز Abadon el exterminador ادامه می‌دهد و خوان کارلوس اونتی J.C.onetti 1909 گوشه‌کنایه‌های اندوهبار همایش اجساد Junta cadaverer 1964 و داستان‌های کوتاه سیاه و خاکستری به‌سوی گوری بی‌نامpara una tmba sin namlere 1967را می‌نویسد. هرکشوری انبوهی از نویسندگان مستعد و آثاری تحسین‌برانگیز را ارزانی می‌دارد: در آرژانتین بیوئی کاسارس B. Casaers 1914-1999 یکی از استادان رمان وهم و خیال، آرولدوکونتی Haroldo Conti (1925) مفقودالاثر در زندانها، آنتونیودی بندتو Antonio di benedetto 1922-1986 نویسنده رمان شگفت‌انگیز ثاما Zama ... »
        در این پاراگراف از چهل نویسنده و آثارشان در کشورهای مختلف آمریکای لاتین نام برده می‌شود که ردیف کردن آن نامها در اینجا فایده‌ای ندارد. فقط درمیان آن نامها نام آنتونیواسکارمتای A. skarmeta شیلیائی را هم می‌بینم که اثر زیباتری از او بنام صبر آتشین را زنده‌یاد جلال خسروشاهی به فارسی برگردانده بود. درپایان عبارت چنین نوشته شده است: «موفقیت‌ها بسیارند و دسته‌بندی‌ها ناممکن. مگر اینکه از عصر طلائی سخن بگوییم.»

        حیف است که این بحث را تمام کنیم بی‌آنکه از یک رمان عجیب و جالب نام ببریم و آن لی‌لی‌بازی(2) و به فرانسه Marelle اثر خولیوکورتاسار J. Cortazar نویسنده آرژانتینی است که درسال 1963 منتشر شد. این رمان جاه‌طلبانه که یکی از پرمعناترین آثار ادبی قرن بیستم آمریکای لاتین است و بیش‌ازهمه آثار دیگر تفسیر شده‌است، در پیش‌گفتار دارای یک «طریقه مصرف» است. در این پیش‌گفتار نویسنده از خواننده می‌خواهد که یکی از دو امکان را برگزیند. امکان اول اینست که از 155 فصل کتاب فقط تا پایان فصل 56 را بخواند و مطمئن باشد که داستان را بطور کامل خوانده است زیرا درپایان فصل 56 سه ستاره کوچک به علامت پایان دیده می‌شود. اما اگر خواننده قصد ادامه مطالعه را داشت باید کتاب را به طریقی که درهمان صفحه اول نشان داده‌ شده‌است از روی شماره‌ها بخواند راهنمای انتخاب فصل‌ها ازاین قرار است:
        الی‌آخر ... 4-84-3-11-2-1-73
        و این طرز خواندن است که شبیه «لی‌لی‌بازی» بچه‌ها است. بااین روش خواندن خواننده با کتاب‌ تازه‌ای روبرو خواهد شد ....

        توضیح عبدالله کوثری:
        با اجازه استاد سیدحسینی این چند کلمه را در مورد این کتاب اضافه می‌کنم: این کتاب که حدود شانزده سال پیش به‌ دست من رسید، یکی از مهم‌ترین رمان‌ها در سبک رئالیسم جادویی است بسیاری از نویسندگان آمریکای لاتین روئا باستوس (متولد 1917) را از پیشگامان اصلی این شیوه می‌دانند. این رمان که آمیزه‌ای از روایات راویان مختلف با لحن‌های متفاوت است و صورت مکتوب آنها هم با هم تفاوت دارد (گاه به‌صورت پانویس، گاه به‌صورت دوستونی با حروف ریزتر از متن و گاه به‌صورت رایج)، تحلیل روانی دیکتاتور و کاوش در دوران حکومت او را در فضای سور رئالیستی پی می‌گیرد. این رمان ساختار روایت تاریخ را برهم می‌زند و زبانی زنده و پویا را به‌کار می‌گیرد تا رابطه میان تاریخ و واقعیت را تحلیل کند و با بازاندیشی تاریخ چهره‌ای دیگر از واقعیت به‌ ما بنماید. یک نکته مهم درباره عنوان آن بگویم. این‌ عنوان پاره‌ای از عبارتی است که در آغاز خرمانهای دیکتاتور نوشته می‌شود و خود کتاب هم با همین عبارت آغاز می‌شود:
        I, the supreme Dictator of the Rublic …
        بنابراین برگرداندن آن به فارسی ساده نیست. روئاباستوس از سال 1947 از میهن خود تبعید شد و پس از مدتی اقامت در بوئنوس‌آیرس به اروپا رفت و در فرانسه ساکن شد. او تا سال 1985 در دانشگاه ؟ تدریس می‌کرد و در سال 1990 برنده جایزه میگل دِ سروانتس، یعنی بزرگترین جایزه ادبیات اسپانیایی زبان شد. از روئاباستوس داستان کوتاه نازاده در مجموعه داستانهای کوتاه آمریکای لاتین، ترجمه عبدالله کوثری، چاپ شده است، ترجمه رمان بزرگ روئاباستوس برای آشنا کردن خواننده با جلوه‌های حیرت‌انگیز رمان آمریکای لاتین ضروری است و من امیدوارم در فرصتی مناسب به آن بپردازم. ع.ک.


        پانوشت

        1- متن سخنرانی نویسنده در کنگره بین‌المللی ادبیات آمریکای لاتین در هتل لاله تهران، 5 خرداد 1386 (چند بند از این نوشته در سخنرانی حذف شده بود.)
        2- رمان لی‌لی‌بازی اخیراً به فارسی ترجمه شده که ظاهراً آقای سیدحسینی از رمان نگارش مقاله از آن بی‌اطلاع بوده‌اند.


        این مقاله در مجله «مترجم» شماره 45، بهار و تابستان 1386 منتشر شده است و به وسیله مدیر مجله برای تجدید انتشار در اختیار «انسان شناسی و فرهنگ» قرار گرفته است.
        منبع:anthropology.ir

        گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
        اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


        Webitsa.com
        Linkedin Profile

        نظر


        • #5
          مکاتب ادبی





          "مکاتب ادبی"/ رضا سیدحسینی

          می‌توان "سمبلیسم" را مقدمه‌ی شعر نو دانست. گاهی "سمبل" را به جای تمثیل و یا رمز به کار می‌برند. حال آن که سمبل چیزی ورای این‌ها است. در کتاب‌های مرتبط با سمبولیسم اغلب، نشانه را به جای سمبل می‌گیرند.


          متن زیر پیاده شده‌ی یکی از جلسات استاد سید حسینی است.وی در سلسله جلساتی در حوزه‌ی هنری، مکاتب ادبی جهان را بررسی می‌کند.

          می‌توان "سمبلیسم" را مقدمه‌ی شعر نو دانست. گاهی "سمبل" را به جای تمثیل و یا رمز به کار می‌برند. حال آن که سمبل چیزی ورای این‌ها است. در کتاب‌های مرتبط با سمبولیسم اغلب، نشانه را به جای سمبل می‌گیرند. علت این است که معنی درست کلمه‌ی سمبل را نمی‌دانند و البته این عبارت هم بیان کننده‌ی معنای آن نیست.

          وقتی یک اسم جا می‌افتد چاره‌ای نداریم جز نماد و نمادگرایی. منظور از نماد نمونه یا علامت یک چیز نیست. نماد به معنی سمبل است.

          اصل کلمه‌ی "سمبل" (symbole)، "سوم‌بولون" (sumbolon) یونانی است؛ به معنی به هم چسباندن دو قطعه‌ی مجزا که از فعل "سومبالو" sumballo است.

          تصور کنید به دو نفری که هم‌دیگر را نمی‌شناسند نیمه‌ای از یک اسکناس را که به طور نامنظم دوپاره شده بدهند. تطبیق آن اسکناس به آن‌ها این امکان را می‌دهد که هم را بشناسند و به هم اعتماد کنند. پس اگر نیمه‌ی دیگر، دستتان نباشد شما نمی‌دانید چه شکلی دارد.

          سمبل اشاره می‌کند و یک داستان را بیان می‌کند. سمبل دورترین چیز از همه نسبت به مشبه است. برای مثال، علامت رانندگی "ورود ممنوع"، سمبل نیست.

          با گذشت زمان، برداشت از کلمه‌ی سمبل پیچیده‌تر شده است. "قاموس فنی و انتقادی فلسفه" اثر "آندره لالاند" تعریف قابل توجهی در مورد سمبل دارد. هر نشانه‌ی محسوس که با رابطه‌ای طبیعی، چیزی غایب یا غیرقابل مشاهده را متذکر شود. (قسمت دوم غایب است.) تعریف سمبولیست‌ها را از کلمه‌ی سمبل می‌توان از این تعریف "ژول لومتر" استنتاج کرد: "تطبیقی است که فقط جزء دوم آن به ما داده شده است؛ دستگاهی از استعاره‌های پی در پی." میان فلاسفه، "هگ" خیلی به این موضوع پرداخته است. در زیبایی‌شناسی بحث مهمی در مورد سمبل اقوام اولیه دارد. سمبل بنا به طبیعتش اساساً مبهم و گنگ است. انسان در اولین برخورد با یک سمبل از خود می‌پرسد "آیا این سمبل است؟" اگر هم چنین باشد بین همه‌ی معانی مختلف سمبل، معنی حقیقی آن کدام است؟ بنابراین اغلب، رابطه‌ی بین نشانه و مدلول ممکن است بسیار دور باشد. سمبل با ایجاد دلالت، روشن می‌سازد که فعالیت سمبلیک نیز دوگانه است. رمزگشایی و ایجاد است. سمبل بر خلاف استعاره، انسان را به شناسایی یک معنی مخفی دعوت می‌کند که می‌تواند یک مفهوم از دست رفته یا ممنوعه باشد. بدین‌سان می‌توان نوعی توازی بین سیستم "روایت" به طور کلی و سیستم "سمبلیک" دید. سمبل "پوست ساغری" در اثری به همین نام از "بالزاک" داریم که نمونه‌ی روشنی از این مسأله است. حتی اثر رئالیستی "مادام بوواری" نمونه‌ای از سمبل است.

          از آثار سمبلیسم می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

          شعر بسیار معروف و مهم "سفر" از "بودلر" (ترجمه‌ی دکتر خانلری)

          نمایش‌نامه‌ی "شاتوخ مالن" اثر "موریس مترلینگ".

          به شعر "زمستان" مهدی اخوان ثالث توجه کنید. دقت کنید سرما چگونه سرمایی است و در این سرما چه حوادثی اتفاق می‌افتد:

          "سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

          سرها در گریبان است..."

          از سرمای وحشتناکی صحبت می‌کند، زمستان است و شب است. در این میان سمبل‌های تکه‌تکه وجود دارد. برای مثال:

          " تگرگی نیست، مرگی نیست صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است."

          "تق تق"؛ چه بسا منظورش تیراندازی است. کسی که می‌داند این شعر در دی ماه 1334 که به دنبال کودتای 28 مرداد بود گفته شده؛ منظور سرما را می‌فهمد. باید بدانید که سمبل‌ها را فقط می‌توان حدس زد.

          "شارل بودلر"، "آرتور رمبو" و "استفان مالارمه" از شاعران مکتب سمبلیسم نیستند ولی زمینه را فراهم کردند. رمبو می‌گوید "شاعر باید پیش‌گو باشد." ولی خودش این‌طور نبود. و این حالت را در کار فروغ فرخزاد بیشتر می‌بینم. او واقعاً در جاهایی پیشگو است.

          نهضت شاعرانه که در پایان قرن نوزدهم با سمبلیسم آغاز شد و پس از تغییرات گوناگون، سر انجام به سورئالیسم منجر شد، قبل از این‌که خلاقیت شاعرانه باشد، نوعی آگاهی و عمل آگاهانه است. این شعر شعری است اندیشیده، نقادانه، فرهنگی و وابسته به اندیشه و مطالعه‌ی آثار گذشته و فاصله‌ای که از نمونه‌های برجسته‌ی قبل از خود گرفته است، ناشی از همین خصوصیت است. دوران مقدم بر بیداری همگانی شعر اروپایی در پایان قرن نوزدهم، در واقع دوران ظهور شاعران بزرگی است که خود در عین حال، جویندگان راه تازه و نظریه‌پردازان شعر نو بودند.

          در رأس این نهضت تازه، شارل بودلر، آرتور رمبو و استفان مالارمه هم شعرشان و هم آن‌چه راجع به شعر اندیشیده و گفته‌اند، سرآغازی است بر تغییر اساسی شعر در آینده و پیدایش شعر نو در قرن بیستم.

          تاثیرگذارترین این شاعران بودلر است که او را پدر سمبلیسم می‌نامند. او شیفته‌ی آثار و سبک "ادگار آلن‌پو" شده و اشعار و داستان‌های او را به فرانسه ترجمه کرده است، بیش‌تر به فلسفه هنر می‌اندیشد، در واقع او تنها شاعر نیست؛ نظریه پرداز و منتقد است و برای نخستین‌بار پنداشت خاصی از "بوطیقا" ارائه می‌دهد که خلاقیت شاعرانه دقیقاً باید بر پایه‌ی آن بنا شود. رمانتیسم و پارناس نه در این فکر بودند که شعر چیست و نه سعی کرده بودند آن را از آن چه شعر نیست جدا کنند. زیرا شعر بیش‌تر از آن‌چه سرمستی درون باشد، میدان اندیشه است و یا فوران احساسات آموزش فلسفی هم در قلمرو شعر نیست. علاوه بر آن شعر، شرح و توصیف و نکته پردازی هم نیست. واقعیت به خودی خود، "پیوسته زشت" است. طبیعت قاموسی است در دست شاعر که بودلر آن را "مترجم و رمزگشای همانندی های جهانی" می‌نامد. کار شاعرانه حقیقی تخیل است، نه به عنوان آفریدن جهانی خیالی بلکه کشف "فوق واقعیتی" که در دنیا وجود دارد. اما تنها ذهن‌هایی با قدرت خاص می‌توانند آن را کشف کنند.

          ترجمه شعر کار بسیار دشواری است و باورم نمی‌شود که یک مترجم چگونه یک کتاب شعر را ترجمه می‌کند.

          شعر معروف بودلر با نام "پیوندها":

          طبیعت معبدی است که از ستون های زنده اش

          گه‌گاه سخنانی مبهم می‌تراود؛

          انسان در آن معبد از خلال جنگل نمادها می‌گذرد

          او را با نگاه های آشنا می‌نگرند.

          هم‌چون طنین های طولانی که از دور

          در وحدتی پیچیده و ژرف

          به گستردگی شب و روشنایی در هم می‌پیچند،

          عطرها، رنگ ها و آواها بازگوی هم‌اند.

          عطرهایی هست لطیف هم‌چون تن کودکان،

          ملایم مانند "اوبوا"، سبز مانند چمنزارها،

          و عطرهایی دیگر، اغواگر، تند و قاهر،

          با انبساط چیزهای بی پایان

          مانند عنبر و مشک و عسل و عسل بند و کندر

          که نغمه‌ی جذبه‌ی روح و حواس را سر می‌دهند.

          حس‌آمیزی در این جا قابل توجه است. شاعر مسائل مربوط به یک حس را به حسی دیگر نسبت می‌دهد.

          در این مورد هم‌چنین شعر "ای مصوت‌ها" از آرتور رمبو:

          A سیاه، E سفید، ‌I سرخ، U سبز، O آبی

          ای مصوت ها، روزی تولد مکتوم شما را خواهم سرود،

          A: خلیج های تاریک، کرست سیاه وکرک‌دار مگسان براق

          که بر گرد بوگندهای جانگزا وزوز می‌کنند.

          E: ساده لوحی بخار و چادرها،

          نیزه یخچال های طبیعی گردن فراز، شاهان سفید، لرزش چترهای زنانه

          I: رنگ های ارغوانی، استفراغ خون، خنده‌ی لبان زیبا

          به هنگام خشم یا سرمستی‌های پشیمان.

          ‌U: دایره‌ها، ارتعاش‌های ایزدی دریاهای اخضر

          آرامش حیوانات پراکنده در چراگاه‌ها، سکون چین و شکن‌ها

          که کیمیا بر پیشانی‌های بلند ساعی نقش می‌زند

          ‌‌O: صورِ واپسین، آکنده از صداهای گوشخراش و غریب

          سکوت‌هایی که جهان‌ها و فرشتگان از خلالشان می‌گذرند،

          ای اُمِگا، پرتو بنفش چشمان او.

          برای هر یک از مصوت‌ها، صفتی آمده است.

          درباره‌ی تقلید شعر به عنوان ترجمه، شعری از بودلر را تصور می‌کنم که در آن، ترجمه مقداری به متن نزدیک شده است.

          اسم شعر هم یونانی است. (Heautontimoroumenos) به معنی دژخیم دشمن:

          خواهمت زد، بی‌خشم

          و بی‌کینه، قصاب‌وار

          همان‌سان که موسی صخره را

          و از لای پلک‌هایت خواهم جهاند

          برای سیراب کردن برهوتم، آب‌های عذاب را

          هوسم، آماسیده از امید

          هم‌چون سفینه‌ای که به دریا می‌رود

          در اشک‌های شورت شنا خواهد کرد

          و هق‌هق‌های عزیزت، هم‌چون طبلی که آهنگ حمله می‌زند

          در قلب من طنین خواهد انداخت

          و سرمستش خواهند کرد.

          مگر من، در سایه‌ی طعنه‌ی حریص

          که تکانم می‌دهد و گازم می‌گیرد

          صدای ناسازی نیستم

          در سمفونی ایزدی؟

          آن جیغ‌کش، در صدای من است!

          این زهر سیاه، همه‌ی خون من است!

          من آیینه‌ی شومی هستم که سلیطه خود را در آن می‌نگرد.

          من زخم ام و ساتور‌ام

          سیلی‌ام و گونه‌ام

          دست و پای‌ام و چرخ شکنجه‌ام

          و ظالم‌ام و مظلوم‌ام

          خون آشام قلب خویشتن‌ام

          یکی از آن مطرودان بزرگ

          محکومانِ به خنده‌ی ابدی

          که دیگر نمی‌توانند لبخند بزنند

          این شعر خیلی شبیه متن است و معمولاً رمان سمبلیسمی در آن دوران وجود ندارد.

          "آندره سوارز" در مقدمه‌ای بر کلیات آثار رمبو می‌نویسد: "چه دروغ‌هایی درباره‌ی رمبو به هم می‌بافند! چه احمق‌هایی! هر کدام آن را به سوی خود می‌کشد و رمبو هیچ‌جا نیست. نه این‌جا، نه آن‌جا. همیشه دار و دسته بازی. حقارت حزب و سیاست. تازه آثار او را نمی‌خوانند و هرگز نخوانده‌اند. حتی دو نفر از هزار نفر و از آن دو نفر هم دست‌کم یکی نفهمیده است."

          این جوان هفده ساله چند بار از خانه‌ی مادری در شهر "شارل ویل" فرار کرد و به پاریس رفت. آن‌جا با "پل ورلن" و شاعران دیگر روزگارش آشنا شد و همه‌ی شعرهایش را تا بیست سالگی گفت. پس از آن خموشی پیشه کرد و به حبشه رفت تا تجارت کند. او را باید بنیان‌گذار شعر نو دانست. همه چیز با دو نامه‌ی مشابه هم شروع شد که در سال 1871، اولی را (روز 13 می) به معلمش "ایزامبار" و دومین را پس از دو روز به دوست خود "دِمِنی" نوشت (که به "نامه‌ی نهان بین" شهرت یافت). رمبو با این دو نامه و چند منظومه‌ی کوچک شعر که شاید جمعاً از دویست صفحه تجاوز نکند، آب در خواب‌گه مورچگان ریخت و بنای شعر معاصرش را زیر و رو کرد. شاعر جوان، به خصوص در نامه‌ی اول با خشونت، همه‌ی کسانی را که به آخور دانشگاهی بسته شده‌اند، کسانی را که چیزی یاد نمی‌دهند و آن‌ها را که تسلیم شعر "درون‌گرایانه" می‌شوند، به باد حمله می‌گیرد. می‌گوید که این شعر درون‌گرایانه طبعاً شعری است احساساتی و غنایی، که انسان را در طبیعتی قراردادی محبوس نگاه می‌دارد. شعر درون‌گرایانه شعری است زیر نفوذ یک طبقه‌ی اجتماعی یا یک موضوع. از این‌جا می‌توان بازنویسی تحریک‌آمیزش را از "cogito" "دکارت" درک کرد. او معتقد است شاعر به جای این که بگوید "من می‌اندیشم" باید می‌گفت "مرا می‌اندیشند". یعنی شاعر، سازنده‌ی اثر خویش نیست، محصول آن است و این نشانه‌ی آزادی نداشتن او در نتیجه‌ای است که به دست می‌آید. زیرا "من، دیگری است!"

          به بیانی منسجم‌تر، نامه‌ی 15 مِی‌، در واقع بیانیه‌ی یک "شعر دیگر" است. اولین سطور نامه نوعی زیبایی‌شناسی، در هم ریختن همه‌ی حواس یا معانی است. حواس مختلف را بر ضد یک حس، یا معانی متعدد را بر ضد یک معنی انتخاب می‌کند. دو سال بعد از نگاشتن این نامه‌ها، رمبو در شعرِ "کیمیای سخن" از سخن شاعرانه‌ای حرف می‌زند که دیر یا زود قابل پذیرش برای حواس و ادراک مختلف باشد. به گفته‌ی "اتی یامبل" "Etiemble" آن زبانی را که همه‌ی حواس بپذیرند، رمبو در "تذهیب‌ها" به کار برده است. حواس "سامعه"، "باصره"، "شامه"، "ذائقه" و "لامسه" با هم در می‌آمیزند، جا عوض می‌کنند و بر هم سوار می‌شوند. گل‌ها خواب می‌بینند، طنین می‌افکنند. منفجر می‌شوند. گل‌های دیگر؛ گل‌های جادویی هم-همه می‌کنند. نگاه می‌کنند و نیز جواهرات حرف می‌زنند. صداها خط می‌کشند، رنگ‌ها می‌رقصند. انتخاب کلمات به اوهام راه می‌دهد. گاهی رمبو روشی را که بعدها در میان سوررئالیست‌ها به "نگارش خودکار" معروف شد، به کار می‌برد، اما همان‌طور که خودش گفته این "حس‌آمیزی" را بسیار هوش‌مندانه و سنجیده انجام می‌دهد. هر چند این کار را با شعری مانند "مصوت‌ها" آغاز می‌کند که مشهورترینِ اشعار اوست، اما بوطیقاری بسیار دقیقی را به کار می‌گیرد. هرگز یک حرف صدادار را با رنگ‌ها در نمی‌آمیزد. اما ماجرا فقط سخن گفتن از حس‌آمیزی نیست. فراموش نکنید کلمه‌ی "sens" در زبان فرانسه (و در زبان انگلیسی "sence") معانی متعددی دارد؛ از جمله: حس، معنا، جهت. نمونه‌ی مشخص، عنوان مجموعه شعر "illuminations" است که به عقیده‌ی محققان فرانسوی، کسی دیگر به غیر از رمبو نمی‌توانست آن را ابداع کند و با وجود تذکر خود رمبو که آن را (بر خلاف معمول در زبان فرانسوی) به معنی "تذهیب‌ها" به کار برده است، بارها دیده‌ایم که آن را "اشراق‌ها" ترجمه کرده‌اند. بی‌تردید خود او هم به این معنی دوگانه یا حتی چندگانه نظر داشته است. بدین‌سان دست‌گاه‌های مختلف رمزگشایی می‌توانند نتیجه‌بخش باشد. به شرطی که حقایق به دست آمده بتوانند در کنار هم گرد آیند و یک حقیقت کلی به دست دهند حتی باز هم گسترده‌تر شوند. در همه‌ی قلمروها شاعر (به عنوان بیمار، جنایت‌کار، نفرین‌شده و دانشمند برتر) باید زبانی پیدا کند که در مقام مقایسه با رمزگان موجود، دیوانگی باشد. بین این زبان و شاعر، شباهتی وجود دارد. اولین درس کسی که می‌خواهد شاعر باشد، شناخت کامل خویشتن است. او روح خود را می‌کاود، وارسی می‌کند، می‌آزماید و فرا می‌گیرد و به محض شناخت باید آن را پرورش دهد. به نظر، ساده می‌آید اما باید برای خود، روحی شگرف، دیوآسا و نهان‌بین بسازد. نقطه‌ی مقابل کسی است که آن چه می‌داند بیان می‌کند، چون گمان می‌کند می‌داند و نیز نقطه‌ی مقابل کسی که حکایت می‌کند. شاعری مانند "پرومته" با دزدیدن آتش خدایان، قوانین "زئوس" را زیرپا می‌گذارد. ابداعاتی ناشنیده از جهانی دیگر می‌آورد، سرانجام جهش‌های شاعر، او را تا ستاره‌ها می‌برد:

          "من از برج ناقوس تا برج ناقوس طناب کشیده‌ام و از پنجره به پنجره گردن‌بند گل و از ستاره به ستاره زنجیرهای طلا، و می‌رقصم".


          13 اسفند 1386
          منبع:artehran.ir

          گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
          اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


          Webitsa.com
          Linkedin Profile

          نظر


          • #6
            اين اينترنت بيچاره‌تان كرده!




            رضا سيدحسيني در دومين جلسه‌ي كارگاه آموزشي مكتب‌هاي ادبي از جوانان خواست كه بيش‌تر كتاب بخوانند.

            در دومين جلسه‌ي كارگاه آموزشي مكتب‌هاي ادبي كه به بررسي «فن‌ شعر» ارسطو اختصاص داشت ، رضا سيدحسيني در سخناني عنوان كرد: مكتب‌هاي ادبي بيش‌ترين تأثير را از «فن شعر» ارسطو گرفته‌اند؛ به‌طوري‌كه تا همين اواخر، تقليد و پيروي از آن در فرانسه و جاهاي ديگر ادامه داشت و نزد تئوريسين‌هاي امروزي نقد، باز هم بحث ارسطو مطرح است.

            او با طرح اين پرسش كه پس بايد ديد ارسطو چه كرده و فن شعر چه بوده است، ادامه داد: فن شعر موضوعي است كه بين علما مطرح بوده و هيچ‌گاه هم نتيجه‌ي واحدي از آن گرفته نشده است. مثلا ابن ‌رشد هم كه در اروپا (اسپانيا) زندگي مي‌كرده، نفهميده كه فن شعر يا بوطيقا يعني چه.

            سيدحسيني گفت: درباره‌ي آثار يوناني‌ها و فلسفه‌شان بحث‌هاي متفاوتي بين صاحب‌نظران مطرح است؛ چون آن‌ها ملتي تاجر و دريانورد بوده‌اند‌ و با بسياري سرزمين‌ها در ارتباط ؛ به‌طوري‌كه حتا يك فرانسوي در كتابش گفته فلسفه‌ي عظيم يونان برگرفته از زرتشت و آيين ايراني است.

            اين مترجم در ادامه يادآور شد: تا قرن نهم آثار ارسطو هنوز پيدا نشده بود و امپراتوري روم اصلا نويسنده‌ي مهمي نداشت. پس تنها چيزي را كه درباره‌ي شعر داريم، كتاب «فن شعر» است كه باز هم مال آن‌ها يعني يونانيان است كه من آن‌را از اروپا جدا مي‌دانم. ويرژيل نفر بعدي بود كه در اين زمينه پرورش دادند.

            او سپس با اشاره به اين‌كه تماس اروپا با فرهنگ يوناني‌ها از چه طريقي بوده است، گفت: به تدريج يك‌سري آثار در دوران بني‌عباس از سرياني به عربي ترجمه شدند و در قرون وسطا اول آثار از عربي به لاتين ترجمه شدند و در اختيار اروپاييان قرار گرفتند؛ هر چند كه برخي از ترجمه‌ها خوب نبودند، تا زماني كه در قرن 19 كتاب‌هاي يوناني را به ايتاليا آوردند و ترجمه انجام شد و تماس مستقيم با فرهنگ يونان برقرار شد.

            سيدحسيني افزود: يگانه كتابي كه در اين ميان مسلمانان نفهميدند و اسمش را هم نمي‌دانستند، همين «فن شعر» بود كه حتی ايرانيان و عرب‌ها و حتی ابن ‌رشد كه اروپايي هم بود، باز نفهميد.

            نويسنده‌ي «مكتب‌هاي ادبي» توضيح داد: شعر از نظر ارسطو فقط شعر روايي است. حماسه، روايت، تراژدي و كمدي شعر بوده‌اند. اما شعر غنايي را اصلا شعر نمي‌داند و نوعي موسيقي برمي‌شمرد.

            او با اشاره به ترجمه‌ي فتح‌الله مجتبايي و عبدالحسين زرين‌كوب از «فن شعر» و مقايسه‌ي اين دو ترجمه گفت: ترجمه‌ي مجتبايي از بوطيقا ترجمه‌ي ساده‌تري است؛ اما ترجمه‌ي زرين‌كوب زبانش غليظ است و من به صحت كار مجتبايي بيش‌تر اعتماد دارم، تا زرين‌كوب؛ چون او محقق بود؛ اما وقتي بحث زبان فرنگي پيش مي‌آمد، زياد دقيق نبود. ولي مجتبايي انگليسي و عربي را خوب مي‌داند.

            اين مترجم پيشكسوت سپس متذكر شد: من دلم مي‌خواهد به جوان‌ها بگويم چرا كتاب نمي‌خوانند؟ اين اينترنت بيچاره‌تان كرده، كه دردي هم از ما دوا نمي‌كند. روزنامه‌ها هم مقاله‌ها را از اينترنت درمي‌آورند. البته از اينترنت هم مي‌توان كتاب خواند؛ اما اين كار را هم كه نمي‌كنيد! كارتان شده از چت كردن ساده تا حرف‌هاي وبلاگي. من 80ساله‌ام و مرتب دارم كتاب مي‌خوانم. كتاب‌هايي را كه جايزه مي‌برند، مرتبا مي‌خوانم؛ اما واقعا كتاب‌نخواني زياد شده و مگر مي‌شود اين‌طور زندگي كرد. خودتان اگر كتاب بخوانيد، همه‌ي مسائل حل مي‌شود.

            منبع:fararu.com

            گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
            اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


            Webitsa.com
            Linkedin Profile

            نظر


            • #7
              جشن هشتاد سالگی سيدحسينی



              مجله" بخارا " ، پس از برگزاري مراسم تجليل از نويسندگان و شاعران خارجي همچون " رابيندرانات تاگور" , " گونتر گراس " و " اوسيپ ماندلشتام" ، جشن هشتاد سالگي " رضا سيدحسيني" را در تالار ناصري خانه هنرمندان جشن گرفت .

              ***
              ، " علي دهباشي " مدير مسوول " بخارا " در مراسم مربوطه ، ضمن در خواست از حضار براي يك دقيقه سكوت به ياد " بابك سيد حسيني "پسر " رضا سيد حسيني" گفت ‌‏: ما 80 سالگي استاد را بهانه كرديم تا او را در ميان خود بيابيم و به او بگوييم كه حاصل يك عمر فعاليت او در عرصه ادبيات ايران و جهان بي حاصل نمانده است.
              وي تصريح كرد‌‏ : بيش از نيم قرن از تاليف كتاب "مكتب‌‏هاي ادبي" مي‌‏گذرد و هنوز اين كتاب يكي از منابع مهم نويسندگان , شاعران سرزمين ما است و همه با نوعي از اين كتاب ارزشمند بهره برده‌‏ايم . كوشش‌‏هاي " رضا سيدحسيني " در عرصه ادبيات ماندگار و فراموش ناشدني است.
              دهباشي گفت ‌‏: سيد حسيني ، عمر خود را وقف خواندن كرده است و ما نيز از او آموخته‌‏ايم كه زياد خوانده ، همواره در پي مباحث جديد ادبيات بوده و براي خوب نوشتن و تاثيرگذار بودن ، زبان خود را از لابه‌‏لاي متون و گنجينه واژگان كهنسال غني كنيم.
              وي با اشاره به اين كه مخاطبان آثار " رضا سيد حسيني" تنها معطوف به يك نسل خاص نمي‌‏شوند ، خطاب به وي گفت ‌‏: حضور 3 نسل كه هر يك به نوعي بهره‌‏مند از آثار شما بوده‌‏اند در اين مراسم ، نشان از اين موضوع دارد كه شما چقدر جوان و محبوب هستيد و ما راز آموختن بسياري از مطالب را در سرچشمه وجود شما مي‌‏دانيم.

              ***
              در ادامه مراسم ، " احمد سميعي گيلاني" يار ديرينه "رضا سيد حسيني" كه قرار بود ، در مجلس تجليل از او حضور داشته باشد ، با ارسال تصوير و صداي خود ، پيامي را براي مراسم صادر كرد.
              وي در اين پيام گفت : "رضا سيد حسيني" در جامعه مترجمان و مولفان شناخته‌‏تر از آن است كه نياز به معرفي او باشد ؛ او بيش از 60 سال است كه دست به ترجمه مي‌‏زند و فهرست منابع و كتاب‌‏ها و مقالاتي كه ترجمه كرده ، گوياي همه چيز است.
              وي تصريح كرد ‌‏: شايد در اين نيم قرن هر سال يك يا چند كتاب از او عرضه شده باشد و آثاري كه او دست به ترجمه آن ها زده است ، همه به نوعي از آثار مهم ادبيات جهان به شمار مي‌‏روند.
              " سميعي گيلاني" با اشاره به فعاليت‌‏هاي مطبوعاتي" سيد حسيني" ادامه داد : " سيد حسيني" در مقالات و ترجمه‌‏هاي خود از زبان روشن , ساده ، بي‌‏تكلف و در مواقع حساس استادانه و به قول خود ، درخشان برخوردار است . او نويسنده و مترجمي صاحب سبك است و سبك او را مي‌‏توان سهل و ممتنع يا طبيعي و تغيير ناپذير شمرد ؛ او بسيار نكته‌‏سنج است.
              وي افزود ‌‏: اگر حوصله بازبيني چند صفحه از آثار او را به خود بدهيد ، خواهيد دريافت كه او كيست ؛ " سيد حسيني" با آن كه عروض نمي‌‏داند ، وزن عروض را بهتر راحت‌‏تر از هر عروض‌‏دان تشخيص مي‌‏دهد.
              گيلاني ضمن اشاره به حس قوي انسان دوستي " رضا سيدحسيني" گفت ‌‏: سيدحسيني با هر آدمي بر اساس مناسبات انساني‌‏‌‏اش الفتي خاص برقرار مي‌‏كند . او نقطه مقابل روشنفكراني است كه مردم گريز هستند.

              ***
              در ادامه مراسم ، " بهاء الدين خرمشاهي " با اشاره به بيتي از " سلمان ساوجي" و نااميدي بي‌‏بديل نهفته در اين بيت گفت ‌‏: اگر انصاف داشته باشيم و تاريخ را منصفانه ورق بزنيم ، هميشه به سقراط‌‏ها شوكران نوشيده‌‏اند و دهن فرخي‌‏ها را دوخته و يا سرب در دهان شاعر ريخته‌‏اند .
              اين ها بخشي از فجايعي است كه در قرون وسطي در شرق و غرب به وقوع پيوسته است و اگر نگاه كنيم ، مي‌‏بينيم كه شاعراني چون سعدي چقدر كامياب بوده‌‏اند كاميابي از ادبيات او مي‌‏چكد و حافظ كه از سعدي هم كامياب‌‏تر بوده است.
              وي تصريح كرد‌‏ : استاد " سيد حسيني" ، هم از رنج و هم از گنج برخوردار بوده‌‏ است . راه يافتن به محيط اهل قلم كار آساني نيست و "رضا سيد حسيني " چيزي بيش از 50 سال در محيط اهل قلم حضور جدي و پر رنگ داشته و دارد.
              وي در خصوص نويسندگان و شاعران جواني كه براي اولين‌‏بار به ناشر براي انتشار آثارشان مراجعه مي‌‏كنند ، گفت ‌‏: اين ناشران از انتشار شعر اين جوانان به علت اين كه مشهور نيستند ، سرباز مي‌‏زنند و مي‌‏گويند كه با هر معجزه اي كه بلد هستيد برويد و خود را مشهور كنيد و بعد به سراغ ما بياييد . اما استاد ما از همان آغاز ، مشهور و كامياب بوده‌‏اند و امروز حضورشان در جمعي كه دوستشان مي‌‏دارند ، خود نشان از حيات جاودانه فرهنگي ايشان دارد‌‏.
              وي افزود : بيش از 51 سال از انتشار كتاب "مكتب‌‏هاي ادبي" ايشان مي‌‏گذرد و اين كتاب تا كنون 13 بار تجديد چاپ شده است ؛ ضمن آن كه او نزديك به 40 ترجمه از زبان تركي , تركي استانبولي , انگليسي و فرانسه به فارسي برگردانده است . ايشان به غير از زبان فارسي ، به چند زبان ديگر نيز مسلط هستند . زندگي و مخاطب‌‏هاي ايشان يك فرهنگ ارزشمند براي هر ايراني است و ايشان ، سهم به سزايي در معرفي ادبيات فرانسه به ما دارند . در حالي كه در دوره‌‏هاي پيش ، تعداد علاقه‌‏مندان به اين زبان كمتر شده و زبان انگليسي بدون هيچ كوششي ، امپرياليسم زبان جهاني شده است.
              اين قرآن پژوه در ادامه ، با اشاره به ارزش و سهم " علي دهباشي" در فرهنگ ايراني گفت‌‏ : دهباشي بيش از هر كس در برگزاري بزرگداشت بزرگان ما سهم‌‏ دارد و اين بسيار ستودني است ؛ چرا كه در دوره‌‏ كمتر كسي آن‌‏گونه كه بايد قدر بزرگان را مي‌‏داند و براي اداي دين به دهباشي عزيز ما بضاعتي نداريم و از چاه ما همين قدر آب مي‌‏تراود.
              خرمشاهي در پايان شعري را كه براي "رضا سيد حسيني" همين امروز " مرتكب " شده بود ، خواند :
              خوشا فرزانه مردي نيك كردار
              كه هم با ظلم و ظلمت كرده پيكار
              از او بس مانده فرهنگ بسيار
              و بر روي همه فرهنگ آثار

              ***
              پس از آن "مهشيد نونهالي" يكي از شاگردان " رضا سيد حسيني" گفت ‌‏: از سيد حسيني سخن گفتن براي من كار سختي است ؛ خاطره شخصي هم در كار نيست ، اگر چه هر ديدار ، خودش خاطره‌‏اي است . او نه تنها استاد من بلكه استاد همه است . در اين چند روز كه فرصت داشتم درباره او فكر كنم ، مضمون‌‏هاي متعددي به ذهنم هجوم آورده است ، دانش , زحمت , دلسردي , شور , دانش , كار ، بي حوصلگي ، عشق ، كار ،‌‏ خستگي ، دانش ، وارستگي ، مهرباني ، خستگي ، شور ، آزردگي ، دانش ، نبوغ ، وارستگي ... كلمات مدام به ذهنم هجوم مي‌‏آوردند و نمي‌‏گذاشتند كه چيز منسجمي در ذهنم شكل گيرد.
              نونهالي با اشاره به خاطره اولين ديدار با " رضا سيدحسيني" كه به زمان آغاز همكاري در ترجمه فرهنگ آثار باز مي‌‏گشت ، گفت ‌‏: در مدت زماني كه با استاد سيدحسيني در ترجمه فرهنگ آثار همكاري مي كردم ، تا حدودي با بسياري از روحيات ايشان آشنا شدم و دريافتم كه دانش ژرف ، كار و زحمت فراوان از ويژگي‌‏ بنيادين شخصيت ايشان است.
              وي افزود : ايشان در همه سخنراني‌‏ها ، چه در جمع‌‏هاي كوچك و چه بزرگ , مسائل ادبي و فلسفي و نقد را به زباني چنان ساده و بي تكلف بيان مي‌‏كنند كه هرگز شنونده‌‏اي احساس سرگشتگي نكند و با بضاعت كم خود بتواند ، به سادگي مطلب را درك كند.
              مترجم رمان " افلاك نما " با اشاره به يكي ديگر از خصوصيات سيد حسيني كه همواره راه را براي تازه آموزان باز مي گذارد ، گفت ‌‏: او آن چه كه چه در محفوظات دارد ، بي محابا در اختيار جوان‌‏ترها مي‌‏گذارد و حتي از امانت دادن كتاب‌‏هاي كتابخانه‌‏اش نيز ابايي ندارد كه اين نشان از عشق بي شائبه ايشان به فرهنگ و هنر اين مرز و بوم است.
              نونهالي در خاتمه گفت‌ : اميدوارم همه كساني كه مشتاق اند تا از محضر ايشان بياموزند , در آموختن اين خصوصيات نيز كوشا باشند و اميدوارم ، استاد بر همه خستگي‌‏ها فائق آيند و بتوانند ، آثار نيمه ناتمام خود را به پايان برسانند.

              ***
              در ادامه مراسم ، "ناهيد توسلي" با اشاره به خاطره‌‏اي از " رضا سيدحسيني" كه روزي ميهمان كارگاه شعر و قصه براهني بودند ، گفت ‌‏: اهالي ادب و هنر ايران هر يك به نوعي وامدار ايشان هستند . ايشان هميشه عاشق ايران بود و هيچ‌‏گاه قصد ترك محل اقامت خود را نداشته است.
              وي افزود : "رضا سيد حسيني" مردي صبور و با تحمل است كه حضورش در جلسات مختلف ادبي ، گرماي خاصي به فرهنگ و هنر اين سرزمين بخشيده است . او با تكيه بر چوب آنبوس‌‏اش در هر مراسمي ، از مراسم تشييع يك شاعرتا رونمايي يك كتاب ، از بالاي عينك دورسياه ‌‏اش به بررسي فرهنگ و ادب اين سرزمين نشسته است.
              وي با اشاره به فرهنگ آثار گفت ‌‏: " رضا سيد حسيني" در همه لحظات زندگي با اين كه پشت‌‏اش از مويه از دست دادن خلف راستين اش خميده و چشمانش غمناك بود , به تدوين فرهنگ آثار اهتمام ورزيده است.

              ***
              در ادامه اين مراسم ، پيام " عبدالله كوثري" با ارسال پيامي به اين مراسم گفت ‌‏: ادبيات امروز ما وامدار " رضا سيد حسيني" است و او سهم به سزايي در معرفي ادبيات جهان و ژانرهاي بي سابقه در ادبيات ما دارد . او با معرفي اين آثار زباني در خور روايت امروزي كه در ادبيات گذشته‌‏مان نمونه‌‏اش را نداشتيم را نيز براي ما به ارمغان آورد و كمتر هفته‌‏اي بود كه مقاله يا ترجمه‌‏اي از ايشان در مجلات " آرش" ، " سخن" و يا " كتاب هفته" منتشر نشود.
              وي تصريح كرد‌‏ : سيد حسيني يكي از مترجمان پيشگام ما است كه تاثير به سزايي در 6 نسل از مترجمان اين مرز و بوم گذاشته و شناخت ادبيات غرب را براي ما ژرف‌‏تر كرده است . او به غير از ترجمه در همه عرصه هاي ادبي ما حضور جدي و فعال داشته و بسياري از شاعران ، از جمله " منوچهر آتشي" را در انتشار اولين مجموعه شعرش ياري كرده است.

              ***
              در ادامه مراسم "علي رضا رئيس دانا " مدير مسوول انتشارات " نگاه " كه خود در مراسم نيز حضور داشت ، متني را به مراسم ارائه داد.
              « انتشارات " نگاه" هشتادمين زاد روز " رضا سيد حسيني" را به همه تبريك مي‌‏گويد و ما مفتخر هستيم كه در 30 سال اخير ، موسسه ما يكي از عاملان نشر پيام‌‏هاي اديبان بود و همكاري ايشان با ما نيز هر ساله نويد بخش بوده است كه اميدواريم كه انتشارات ما با انتشار آثار شما گام‌‏هاي ارزنده‌‏اي بردارد.»

              ***
              در ادامه مراسم ، پيام "سروش حبيبي" براي حاضران ، توسط " فريبا ميرشكرايي" قرائت شد .
              در اين پيام آمده است : " سيد جان 80 سالگي‌‏ات مبارك . به اين زودي هشتاد سالت شد , انگار همين ديروز بود كه ناصر الهي ( يادش بخير! )ما را با هم ‌‏آشنا كرد . آن وقت‌‏ها من تازه مهندس شده و اصلا در خط ادب نبودم . اما اسم تو را پشت كتاب‌‏ها در ويترين كتاب فروشي‌‏ها ديده بودم و آشنايي با "رضا سيدحسيني" برايم اهميت بسياري داشت ، چنان چه كه امروز هم صميميت با سيد برايم سرمايه‌‏ بزرگي است."
              وي در ادامه آورده است : باري ! چون فرانسه ‌‏ام بدك نبود و تو هم به من لطف داشتي ، دستم را گرفتي و پايم را به مجالس سخن باز كردي و در بهشت سخن را بر من بسته زبان گشودي ؛ آن جا به جرگه استاد خانلري كه سالخورده هم نبود ، وارد شدم و در محفل او با ستاره‌‏هاي آن روز شفيعي كدكني ، فتح ‌‏الله مجتبايي , كيكاوس جهانداري ، ابوالحسن نجفي ، محمد قاضي , فريدون مشيري , دكتر احمد تفضلي , نادر نادرپور ،‌‏ تورج رهنما و خيلي ديگر كه ذكر نامه همه شان ميسر نيست.
              "سروش حبيبي" در ادامه يادآور شده است كه دوستي با اين محفل عشق را هم از تو دارم. سيد مرا به ترجمه تشويق كرد و در اين خط انداخت. خطي كه پس از 45 سال هنوز از آن خارج نشده‌‏ام. اول بار با خواندن" درتنگ" با "ژيد" و با" طاعون" با" آلبركامو" آشنا شدم. اسم "مارگريت دوراس" را هم پيش از خواندن " مداتو كانتابيله" نشنيده بودم .انتشار" ضد خاطرات" و اميد و انتشار هر يك از اين كتاب ها واقعه مهمي در فرهنگ ايران بود .
              وي ادامه داده است ‌‏: مكتب‌‏هاي ادبي اولين كتابي بود كه دريچه بلكه دروازه‌‏هايي بسوي گلزار ادب غرب را بر دوستداران ادب فارسي زبان گشود. سالها سردبير سخن بودي و دكتر خانلري با همكاري تو اين مجله را منتشر كرد با اينكه 80 سالت شده اما هنوز با همت بلندت كارهاي بزرگي چون فرهنگ اثار و آثار ديگري را طرح مي‌‏ريزي.
              حبيبي در پايان اين پيام آورده است‌‏: افسوس كه از تو دورم و نمي‌‏توانم در اين جشن حضور داشته باشم اميدوارم كه 90 سالگي را نيز همين‌‏طور جشن بگيري و من هم زنده باشم و از نزديك به تو تبريك بگويم و در پايان از دهباشي نيز تشكر مي‌‏كنم كه در ابلاغ اين پيام مختصر زبان من شد .

              ***
              در ادامه احمد وكليليان مدير مسوول و سر دبير فرهنگ مردم گفت‌‏: بنا نبود در اين مراسم سخني بگويم اما همان‌‏جا كه نشسته بودم به ياد پيامي از استاد بزرگوارم" انجوي شيرازي" افتادم. او بارها از رضا سيد حسيني ياد مي‌‏كردند و ايشان براي جمع كوچك مان هر ماه يك كتاب مي‌‏خريدند و ما را به خواندن آن ترغيب مي‌‏كرد و مكتب‌‏هاي ادبي يكي از اين كتاب‌‏ها بود .
              وي تصريح كرد‌‏: سال گذشته من و دكتر" رضا سيد حسيني" و "علي بلوك‌‏باشي" و" ناصر فكوهي" ميهمان سراي اهل قلم بوديم تا بتوانيم با مخاطبان مان ارتباط برقرار كنيم اما در اين چند ساعت هيچ‌‏كس به اين سرا مراجعه نكرد و ما ناراحت بوديم اما رضا سيد حسيني با حرف‌‏هاي خود طوري رفتار مي‌‏كردند كه زياد به فكر وا داشته نشويم .
              مدير مسوول فرهنگ مردم يادآور شد : در آن روزها بسياري از مردم براي ديدن و امضا گرفتن هنرپيشه و يا ورزشكاري كه به نمايشگاه مي‌‏آمد سر و دست مي‌‏شكستند. رضاسيد حسيني وقتي ناراحتي ما را ديد گفت‌‏: ما كه فردوسي نيستيم ،ما براي تعالي روح خودمان كار مي‌‏كنيم ما آمده‌‏ايم تا خدمتگذار مردم باشيم .

              ***
              در ادامه مراسم علي دهباشي با اشاره به خاطرات روزانه رضا سيد حسيني، بخشي از خاطره ايي كه براي درگذشت خانلري نوشته بود را براي حاضران خواند و پس از آن" هوشيار انصاري‌‏فر" گفت‌‏: رضا سيد حسيني عمر خود را برپاي فرهنگ و هنر اين مرز و بوم گذاشته است و اكبر گنجي با حضورشان در اين جمع اقليت ما به ما تسكين ‌‏دادند. فرهنگ اگر چه متكثر و متنوع باشد ولي در مجمو ع يك كليت يكپارچه است كه اعضا آن بدون دريافتن هم نمي‌‏توانند به حيات خود ادامه بدهند .
              وي افزود : رضا سيد حسيني در طول دهه هاي متوالي در عرصه‌‏هاي مختلف فرهنگي همواره جزء پيشگامان بوده اند و فعاليت هاي ايشان گوياي عظمت شان است و هر يك از آثار ايشان نقطه عطفي در فرهنگ ما تلقي مي‌‏شود .
              مترجم رمان "صيد قزل آلا در آمريكا" گفت: رضا سيد حسيني در طول عمر فرهنگي خود همواره در متن كانون فرهنگي سر زمين ما بوده‌‏اند وي در شمار متولدين نسل 1310 - 1300 است كه هر يك به نوعي از موسسين ايرانيت ما به شمار مي‌‏روند. او سالها پيش درباره انگيزه ترجمه روشنفكري سارتر به من گفت‌‏: با ترجمه اين كتاب مي خواستم كه ادعاي ديني به قشر روشنفكر ايراني بكنم. آثار سيد حسيني هر يك دريچه‌‏ جديدي را به سوي ما گشوده است .
              وي افزود‌‏: رضا سيد حسيني سالها پيش دوباره دست به ويرايش كتاب مكتب‌‏هاي ادبي پرداخت وقتي دليلش را از ايشان پرسيدن گفت‌‏: آن زمان كه من اين كتاب را نوشتم فلسفه نمي‌‏دانستم با اين كار مي‌‏خواستم كتاب‌‏ام را به روز كنم واين درس بزرگي براي من بود

              ***
              در ادامه رضا سيد حسيني گفت‌‏: امروز در اين مراسم من حيرت زده شده‌‏ام من هميشه حالت عجيبي داشتم و همواره آچار و قلم در زندگي من حضور جدي و پر رنگ داشته‌‏اند .از بچگي نمي‌‏دانم چگونه شد كه عاشق شعر شدم در بچگي مادرم يك قران به من مي داد و مي‌‏گفت برو پنير بخر. در بازار درويشي بساط داشت و همان طور كه راه مي‌‏رفت ترجيح بند معروف " هاتف اصفهاني" را مي‌‏‌‏خواند .
              وي افزود : من كه رفته بودم پنير بخرم دنبال درويش راه مي افتادم و دلم غش مي‌‏رفت و شايد از آن همان جا عاشق شعر شدم. در كنار آن در نقش تعمير نيز حاضر مي‌‏شدم و مسايل و ابزار ساعتم را بيرون مي‌‏ريختم و دوباره جمع مي‌‏كردم و هر بار كه نمي‌‏توانستم 5 زار مي‌‏دادم و آن به تعمير كار مي‌‏سپردم.
              سيد حسيني با اشاره به دوره‌‏اي كه روس‌‏ها آذربايجان را به اشتغال خود در آوردند گفت‌‏: در اين روزها روس‌‏ها با خود مجله‌‏هايي را نيز كه به زبان تركي منتشر شده بود،آورده بودند براي اولين‌‏بار من قطعه‌‏اي تركي از اين مجله انتخاب كردم و به فارسي برگرداندم و ترجمه را يواشكي روي ميز سردبير روزنامه "جودت" گذاشتم . اين مطلب در همان روزها در اين مجله چاپ شد. پس از آن دوستي من با پسر مهندس ديباج رئيس اداره فرهنگ ان شدت گرفت و زمينه‌‏اي فراهم شد تا به برخي از مجلاتي كه آن طرف منتشر مي‌‏شد دست پيدا كنيم وبه كار ترجمه خود ادامه بدهم .
              وي افزود‌‏: براي اولين بار داستاني از ماكسيم گوركي با نام" ترس و لرز"را از همين مجلات انتخاب كردم و از زبان تركي ترجمه كردم و با همان شيوه قبل روي ميز مدير مسوول جودت گذاشتم كه در 2 و 3 شماره پياپي چاپ شد. البته در آن روزها سعي كردم كه شعر هم بگويم اما ديدم شاعر شعر نيستم. البته يك غزل نيز در استقبال يكي از غزل‌‏هاي فرخي سروده بودم كه منتشر شد اماپس از آن بي خيال شعر شدم و ديدم ترجمه راحت‌‏تر است .
              سيد حسيني با اشاره به سالي كه همراه دوستانش طاهري و توكلي براي ادامه تحصيل عازم تهران شدند گفت‌‏: توكل انسان بسيار فرهيخته‌‏اي بود كتاب‌‏هاي دست دوم به زبان فرانسه را مي‌‏خريد و آن را مي خواند و براي ما تعريف مي كرد. اين آشنايي باعث شد كه كم‌‏كم زبان فرانسه را در حين ترجمه از او ياد بگيرم البته در مدرسه فرانسه من اصلا خوب نبود و در ديكته نمره‌هاي من بسيار پايين بود. البته اين راه هم بايد بگويم كه ما معلم‌‏هاي خوب نداشتيم و كساني به ما فرانسه درس مي‌‏دادند كه خود از فرانسه بي خبر بودند .
              وي افزود : در دوره‌‏اي "پژمان بختياري " مدير مدرسه ما بود او به من مي‌‏گفت‌‏: تو فرانسه‌‏ ات بسيار خوب است اما مشكل تو اين است كه فرانسه را با لهجه تركي حرف مي‌‏زني اگر پژمان و توكل در زندگي من نبودند من الان يك تكنسين بودم البته من هميشه يك تكنسين خوب بودم .
              سيد حسيني با اشاره به دوره‌‏اي كه ایسم‌‏هاي ادبي همه روشنفكران را گيج كرده بود گفت‌‏: در سال 1334 انتشارات نيل دو كتاب با نام "رئاليزم و ضد رئاليزم" نوشته دكتر" پرهام" و كتاب "مكتب‌‏هاي ادبي" را منتشر كرد.
              وي افزود : من با نوشتن كتاب مكتب‌‏هاي ادبي سعي كردم كه عشقي كه به معلمي داشتم را ارضا كردم و پس از آن مدت 5 سال در دانشكده تئاتر فرهنگسراي نياوران مشغول به تدريس شدم .من در كلاسي كه ترجمه درس مي‌‏‌‏دادم به شاگردانم مي گفتم كه اگر در ترجمه يك جمله احساس كرديد كه 99 درصد درست است و يك درصد شك داشتيد ، بدانيد كه 99 درصد غلط است. اگر ترجمه درست باشد حتم داشته باشيد كه ترجمه آن ايراد دارد .
              مولف كتاب "مكتب‌‏هاي ادبي" خاطر نشان كرد : درد معلمي مرا به ترجمه فرهنگ آثار واداشت و دوستان من كمك كردند كه ا ين فرهنگ كه بخش ايراني و اسلامي آن ناقص بود تهيه و تاليف كنيم و مجموعه 6 جلدي فرهنگ آثار ايراني و اسلامي با سرپرستي احمد سميعي گيلاني به زودي منتشر خواهد شد و در كنار فرهنگ آثار جلدي جهاني خوش خواهد درخشيد .
              سيد حسيني با اشاره به اين مطلب كه يكي از دلايلي كه غرب‌‏ها فرهنگ ما را نمي‌‏شناسد اين است كه خودمان فرهنگ مان را به آنها معرفي نكرده‌‏ايم گفت‌‏: اميدواريم كه با انتشار اين فرهنگ گام بلندي براي شناسايي فرهنگ ايراني به جهان برداشته باشيم .

              در پايان مراسم رضا سيد حسيني تعدادي از كتاب هايش را كه توسط انتشارات نگاه به اين مراسم هديه شده بود را براي حاضران امضا كرد .

              منبع:
              Persian-Language.org


              گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
              اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


              Webitsa.com
              Linkedin Profile

              نظر


              • #8
                دیدار آشنا




                عصر یک روز تعطیل زمستانی باشد وتو در خانه کز کرده باشی که نا گهان دوستی به دیدارت بیاید و بگوید با او به دیدار آشنایی بروی که غمگین تر از تو در بستر بیماری است ، چه پایان غم انگیزی دارد آن تنهایی عصر زمستانی .

                دم دمای غروب بود که قاسمعلی فراست ، یار غار و رفیق تنها یی ها یم از راه رسید ، گویی ندای دل تنگم را شنیده بود که بعد از یک روز سخت کاری یک راست از سر میز مونتاز آخرین فیلم مستندش ( مجموعه دیدار آشنا )، به دیدنم می آید ، یک سی دی از آخرین کارش را هم که زندگی استاد رضا سید حسینی را به تصویر کشیده بود با خودش آورده بود تا قبل از آن که سی دی را به استاد برساند باهم ببینیم .

                رضا سید حسینی از نامدارترین مترجمان زبان فارسی است که دو سال پیش اهل فرهنگ هشتاد سالگی اش را جشن گرفتند و از اولین برگزیدگان چهره های ماندگار شد ، کسی که با سرپرستی ترجمه « فرهنگ آثار» دین بزرگی بر گردن همه اهل فرهنگ و ادب این آب و خاک دارد و علاوه بر آن « مکتب های ادبی » او که نخستین بار در سال ۱۳۳۴ چاپ شد - و بعدها همواره در تکمیل آن کوشید - کتاب درسی چندین نسل از دانشجویان ایرانی بوده است. از میان ترجمه های او ترجمه « ضد خاطرات » ( به اتفاق ابوالحسن نجفی ) و « امید » آندره مالرو بسیار مشهور و خواندنی است.

                در فیلم قاسمعلی فراست که زندگینامه استاد را از زبان خود او به تصویر کشیده است ، هر چه دیدم یاد بود و خاطره ، خاطره از آقا جلال ( آل احمد ) که به سفارش استاد ( سید حسینی ) طاعون را برای بار دوم عمیق می خواند و یا یاد از غلامحسین خان ساعدی است و آن مطب خیابان دلگایش ، در این فیلم مستند هر چه هست تلاش و همت بزرگ مردی از قبیله قلم به تصویر آمده که با تر جمه هایش پنجره تازه ای از جهان را به روی مردم این کهنه دیار گشوده است .

                بعد از دیدن فیلم به خواست و دعوت رفیقم علی فراصت ، برای بردن سی دی فیلم به خانه استاد با او همراه شدم ، در راه علی ( فراصت ) از مهربانی های استاد و همسرش برایم گفت ، از عشقی که هنوز در بین آن دو دلداده جاری است و از امیدی که به نسل جوان مترجمین این آب و خاک دارد گفت ، آنقدر شنیدم که وقتی وارد آپارتمان کوچک ، اما پر ازعشق استاد و همسرش شدم ،گویی سال ها ست که درآن خانه رفت و آمد داشتم و باسا کنانش زندگی کرده ام .

                استاد و همسرش تنها در آن خانه زندگی می کنند ، فرزندانشان همگی در کار و زندگی خود مشغولند اما دمی غافل از حال پدر و مادر سالخورده و بیمار خود نیستند ، وقتی علی ، با تلفن خبر رفتن مان را به همسر استاد داد ، بانو گفت ، استاد خواب است تا شما برسید بیدارش می کنم .

                ساعت از هفت شب گذشته بود که به در خانه نامی ترین مترجم کشورمان رسیدیم ، حیف مان آمد با زنگ زدن استاد را که سخت بیمار است از خواب بیدار کنیم ، نیم ساعتی در کوچه ، قدم زدیم و باز علی از بزرگی و مهر بانی استاد و همسرش گفت ، و من پرسیدم براستی چرا از بین همه مترجمین با سابقه ، رضا سید حسینی این همه مقبول تر و نامی تر از دیگران است ؟ علی آهی کشید وگفت : کار حرفه ای تر و مهربانی بیشتر.

                با دلهره ای که مبادا هنوز استاد در خواب باشد زنگ خانه را زدیم ، صدایی مادرانه از پشت آیفون گفت : خوش آمدید آقای فراصت .

                با استقبال گرم همسر استاد وارد آپارتمان کوچکی شدیم که براستی پر از بوی عشق و زندگی بود واستاد هنوز در اتاق خود در بستر بودند و لحظه ای بعد با عصا (واکر) آهسته آهسته از اتاق بیرون آمدند و من متحیر از قامت خمیده و نحیف مترجم نامی کشورمان که نسبت به دوسال پیش در آخرین دیدارم از ایشان ، ضعیف تر و شکسته تر به نظر می آمد.

                علی ، سی دی را در دستگاه گذاشت و برای بار دوم فیلم را دیدیم ، اما این بار به اتفاق استاد و همسرمهربانشان ،دیدن دوباره فیلم شیرین تر از بار اولی بود که دیده بودم چرا که در لحظه هایی ازفیلم ، استاد توضیحاتی اضافه بر فیلم می دادند و یا با لبخندی ، معنای تازه تری به مفهوم آن صحنه خاص از فیلم می بخشیدند خاصه وقتی در صحنه ای از فیلم آنجا که از خاطره خواندن اولین کتاب که ” مختار نامه ” بود ، می گفت:

                اولین کتابی را که خواندم مختار نامه بود و آن را پدرم به خانه آورده بود تا بخوانم و من در زیر کرسی شروع به خواندن آن کتاب کردم آنقدر شیرین بود که تا آخر خواندم بعد از آن ، به سراغ کتاب امیر ارسلان رفتم که ناتمام ماند چرا که مادرم می گفت هر که این کتاب را بخواند سرگردان خواهد شد و آنقدر مادرم گفت و گفت تا آن کتاب را نخواندم و سرگردان شدم .

                بعد از پایان فیلم، استاد ، کتابی از یک نویسنده ترک ” نجاتی جومالی ” به نام ” پرواز کن پرنده کوچکم ” را که از ترجمه های خودشان است به نگارنده هدیه دادند ومن برای ثبت این لحظات به یاد ماندنی ، چند عکس از استاد و همسر شان و دوستی ( علی فراست )که بانی این دیدارآشنا بود گرفتم .

                29 بهمن 78
                منبع:bijan-safsari.com

                گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
                اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


                Webitsa.com
                Linkedin Profile

                نظر


                • #9
                  «سيدحسيني» در ترجمه به اجتهاد رسيده بود



                  سروش حبيبي: «سيدحسيني» در ترجمه به اجتهاد رسيده بود

                  خبرگزاري فارس: سروش حبيبي گفت: سيدحسيني كسي بود كه بيش از 50 سال با ترجمه ارتباط داشت و براي خودش در اين حوزه به اجتهاد رسيده بود و با اين‌كه زبان مادري‌اش تركي بود، اما احاطه او بر زبان فارسي ستودني است.

                  سروش حبيبي، مترجم ادبي، در گفت‌وگو با خبرنگار فارس درباره رضا سيدحسيني گفت: ماجراي آشنايي و رفاقت من با «سيد» از سال‌هاي دوري كه با هم در وزارت پست و تلگراف همكار بوديم سرچشمه مي‌گيرد. سيد كار ترجمه را خيلي زود و از نوجواني شروع كرد و پيش از اين‌كه با زبان فرانسه آشنا شود از زبان تركي آثاري را ترجمه مي‌كرد.

                  مترجم رمان «ابله» داستايفسكي ادامه داد: من ابتدا در سال‌هاي دبيرستان با آثار سيدحسيني آشنا شدم و در آن سال‌ها با آثارش بسيار عجين بودم. پس از آن من به وزارت پست رفتم و از طريق دوست مشتركي با سيدحسيني آشنا شدم و از همان موقع دوستي ما رنگ ديگري به خود گرفت. او سال‌ها دبير مجله سخن بود و از طريق سيد بود كه من همكاري‌ام را با مجله سخن آغاز كردم.

                  اين مترجم ادبي ساكن فرانسه اظهار داشت: سيدحسيني حق بزرگي بر ادبيات داستاني ما دارد از آن جهت كه هم به عنوان يك مترجم و هم به عنوان يك مدرس ادبي عمل مي‌كرد و شاگردان بسياري را هم تربيت كرد. مي‌شنيدم كه سيدحسيني عليرغم كهولت سن و بيماري هنوز هم در كلاس آموزش مكتب‌هاي ادبي و فلسفه هنر حضور مي‌يابد و به تدريس مي‌پردازد.

                  وي با اشاره به پركاري سيدحسيني تصريح كرد:‌ همت و پشتكار اين مرد همواره ستودني بود. كمتر كسي پيدا مي‌شود كه سال‌ها وقت صرف كند براي تأليف يك كتاب. او در نگارش كتاب «مكتب‌هاي ادبي» با آرامش و طمأنينه خاصي پيش مي‌رفت و وقت بسياري را صرف نگارش و يا ترجمه هر اثري مي‌كرد؛ امري كه امروز خيلي در بين مترجمان ما رنگ باخته است.

                  مترجم كتاب «خداحافظ گاري كوپر» نوشته رومن گاري در ادامه صحبتش بيان داشت: سيدحسيني كسي بود كه بيش از 50 سال با زبان و ادبيات فرانسه در ارتباط بود و براي خودش در اين حوزه به اجتهاد رسيده بود. با اين‌كه زبان مادري سيدحسيني تركي بود، اما احاطه او بر زبان فارسي ستودني است. او هم به چم و خم‌هاي فارسي كهن آشنايي داشت و هم فارسي معاصر را خيلي خوب مي‌شناخت و اين مسأله كاملاً در ترجمه‌هايش نمو پيدا كرده است. نثر او ساده، شيوا و دلنشين بود و مخاطب به راحتي با آن ارتباط برقرار مي‌كرد.

                  وي گفت: گاهي كه متون اصلي ترجمه‌هاي سيدحسيني را با ترجمه قياس مي‌كردم به امانتداري اين مترجم پي مي‌بردم. او تلاش مي‌كرد كه تمام شكاف‌هاي ترجمه‌اي را بپوشاند.

                  11 اردیبهشت 88
                  منبع:farsnews.com
                  گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
                  اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


                  Webitsa.com
                  Linkedin Profile

                  نظر


                  • #10
                    رضا سيدحسيني دنياي ترجمه و ادبيات را تنها گذاشت



                    رضا سید حسینی، مترجم و ادیب سرشناس ایرانی روز جمعه یازدهم اردیبهشت ماه در پی یک بیماری طولانی در سن هشتاد و سه سالگی در بیمارستان ایران مهر تهران درگذشت. او بیش از شصت سال از زندگی خود را صرف ترجمۀ ادبیات جهان و شناساندن مکتب های ادبی به فارسی زبانان کرد.

                    سیدحسینی در زندگی نامۀ خود نوشته اش می گوید : "در سال ١٣٠٥ در اردبیل به دنیا آمدم. ادبیات نخوانده ام، بلکه ارتباطات دور را در مدرسه پست و تلگراف تهران و بعد در مدرسۀ عالی ارتباطات دور پاریس گذراندم. پنج، شش سالی هم در دانشگاه یو.اس.سی. لوس آنجلس آمریکا فیلم سازی خوانده ام."

                    کتاب "مکتب های ادبی" سیدحسینی که در سال ١٣٣٤ نوشته شد، توجه چند نسل از علاقمندان ادبیات جهان را به خود جلب کرد. رضا سید حسینی نوشته است : "سی، چهل کتاب هم ترجمه کرده ام که مهمترین آن ها، "طاعون" آلبر کامو، "ضد خاطرات" آندره مالرو با ابوالحسن نجفی، "امید" آندره مالرو، "بهانه ها و بهانه های تازه"ی آندره ژید و "در دفاع از روشنفکران" ژان پل سارتر است."

                    رضا سید حسینی ترجمه هایی نیز از زبان ترکی انجام داده از جمله رمان سه گانۀ "آن سوی کوهستان" از یاشار کمال، "از چهار زندان" و "آخرین شعرها" از ناظم حکمت و "مرگ عزیز بیعار" از لطیفه تکین. "فرهنگ آثار" نیز با جلدهای ٨٠٠ صفحه ای با سرپرستی رضا سیدحسینی عرضه شد. او همچنین در تدوین "فرهنگ آثار ایرانی-اسلامی" با سرپرستی احمد سمعیی گیلانی همکاری داشت.

                    جواد مجابی، شاعر و نویسنده، در این باره گفته است : "هر کسی از عهدۀ کاری که سید حسینی در "فرهنگ آثار" انجام داد، برنمی آمد؛ پایمردی، انضباط و مدیریت او باعث شد در مدت کوتاهی این فرهنگ چاپ شود."

                    لیلی گلستان، نویسنده و مترجم در پی مرگ رضا سیدحسینی گفت : "سومین تفنگدار هستۀ ترجمۀ ایران رفت." او گفته است : "محمد قاضی، عبدالله توکل و رضا سیدحسینی، سه تفنگدار ترجمه در ایران بودند که سیدحسینی بیشتر از آن دو نفر دیگر کار کرد و اشراف بیشتری به ادبیات غرب داشت."

                    رضا سیدحسینی دارندۀ نشان شوالیۀ پالم آکادمیک فرانسه در سال ٢٠٠٠ و "چهره ماندگار" در سال ١٣٨١ بود.

                    سیمین بهبهانی شاعر و نویسندۀ ایرانی در مورد تأثیر تلاش های فکری و فرهنگی رضا سیدحسینی بر شناخت ادبیات جهان در ایران چنین می گوید :

                    مرحوم سیدحسینی یکی از مفاخر معاصر ما بود. او در دهۀ سی استاد بسیاری از شاعران و نویسندگان بود؛ خاصه اینکه برای نخستین بار "مکتب های ادبی" را در ایران تدوین کرده بود و سال های مدیدی نیز به تکمیل این کتاب همت گماشت. برای طبقۀ نویسنده این اثر بسیار آگاهی دهنده و آموزنده بود. سیدحسینی داستان شناس بود و بزرگترین و بهترین اثرش همان "فرهنگ آثار" است که بسیار در آگاه کردن مردم و نویسندگان اثر داشت. در این سالهای اخیر مرگ پسر نازنین و فرهیخته اش بابک او را بسیار شکسته کرده بود و غالباً می دیدیم که با عصا و عینک و قد خمیده راه می رود. بعد از این داغی که بر دل او و همسرش نشسته بود، دیگر هیچگاه خندۀ درستی بر لبان سیدحسینی ندیدم...

                    منبع: rfi.fr
                    گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
                    اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


                    Webitsa.com
                    Linkedin Profile

                    نظر

                    صبر کنید ..
                    X