اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

ميرزاده عشقي,كسي كه كفن سياه بر تن داشت

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • ميرزاده عشقي,كسي كه كفن سياه بر تن داشت

    شرح حال ميرزاده عشقي ، « مدير روزنامه قرن بيستم »


    ميرزاده عشقي نامش « سيد محمد رضا » فرزند « حاج سيد ابوالقاسم کردستاني » ودر تاريخ دوازدهم جمادي الآخر سال 1312 هجري وقمري مطابق 1272 خورشيدي وسال 1893 ميلادي در شهر همدان متولد شده است.

    سالهاي کودکي را در مکاتب محلي واز سن هفت سالگي به بعد در آموزشگاههاي «الفت » و «آليانس » به تحصيل فارسي وفرانسه اشتغال داشته ، پيش از آنکه گواهي نامه از مدرسه اخيرالذکر در يافت کند در تجارتخانه يک بازرگان فرانسوي به شغل مترجمي پرداخته ودر اندک زماني زبان فرانسه را به خوبي در يافته وبه شيريني تکلم مي کرد.

    دوره تحصيلي اين شاعر جوان تا سن هفده سالگي بيشتر طول نکشيد، شايد سبب واقعي آن همان طبع بلند ، فکر تند وروح شاعرانه اش بوده است. در آغاز سن 15 سالگي به اصفهان رفت ، سپس براي اتمام تحصيلات به تهران آمد ، بيش از سه ماه نگذ شت که به همدان باز گشت وچهار ماه بعدش به اصرار پدر براي تحصيل عازم پايتخت شد ولي عشقي از تهران به رشت وبندر انزلي رهسپار واز آنجا به مرکز باز آمد.

    هنگامي که در همدان بسر مي برد اوائل جنگ بين المللي اول 1914-1918 ميلادي به عبارت ديگر دوره کشمکش سياست متفقين ودول متحده بود. عشقي به هواخواهي از عثماني ها پرداخت وزماني که چند هزار تن مهاجر ايراني در عبور از غرب ايران به سوي استانبول مي رفتند او هم به آنها پيوست وهمراه مهاجرين به آنجا رفت.

    عشقي چند سالي در استانبول بود ، در شعبه علوم اجتماعي وفلسفه دارالفنون باب عالي جزء مستمعين آزاد حضور مي يافت ، پيش از اين سفر هم يک باربه همراهي آلماني ها به بيجار وکردستان رفته بود.

    « اپراي رستاخيز شهرياران ايران » را عشقي در استانبول نوشت. اين منظومه اثر مشاهدات اواز ويرانه هاي مدائن هنگام عبور از بغداد وموصل به استانبول بوده که روح شاعر رابه هيجان انداخته وشهپر انديشه بلندش را به پرواز در آورد.

    در سال 1333 ه. ق . « روزنامه عشقي » را در همدان انتشار داد. « نوروزي نامه » را نيز در سال 1336 ه. ق . پانزده روز پيش از رسيدن فصل بهار در استانبول سرود.

    عشقي از استانبول به همدان رفت وباز به تهران شتافت . عشقي چند سال آخر عمرش را در تهران به سر برد، قطعه « کفن سياه » را در دفاع از مظلوميت زنان وتجسم روزگار سياه آنان با مسمط « ايدآل مرد دهقان » نوشت.در واقع اين اثر با ثمرش تاريخچه اي تز انقلابات مشروطيت ودوره اي که شاعر مي زيست مي باشد.

    عشقي گاه گاهي در روزنامه ها ومجلات اشعارومقالاتي منتشر مي ساخت که بيشتر جنبه ي وطني واجتماعي داشت ،چندي هم شخصا روزنامه « قرن بيستم » را باقطع بزرگ در چهار صفحه منتشر مي کرد که امتيازش به خود او تعلق داشت ليکن عمر روزمانه نگاريش مانند عمر خود او کوتاه بود وبيش از 17 شماره انتشار نيافت.

    اين شاعر نيکنام وجوان ناکام در عنفوان جواني روزگار پر اظطراب واندوهگين داشت ، بيش از 31 سالش نبود که تيري جانسوز وظالمانه چنان پيکر هنرمندي را از پاي در آورد وبه خاک هلاکت انداخت.

    عشقي در شکايت از حوادث جهان واوضاع نامساعد آن زمان وبدي روزگار خود در ابياتي چنين بيان مي نمايد!

    باري از اين عمر سفله سير شدم سير تازه جوانم ز غصه پير شدم پير

    سپس طلب مرگ مي کند ومي گويد:

    پير پسند اي عروس مرگ چرائي منکه جوانم چه عيب دارم بي پير

    شگفت انگيز تر اين که شاعر ستمديده ، مرگ نا بهنگام خود را پيش بيني کرده ودر منظومه « عشق وطن » مي گويد:

    من نيم به مرگ طبيعي شوم هلاک وين کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

    آگهي آخرين نمايش يعني « اپراي رستاخيز سلاطين ايران » را در روزنامه هاي پايتخت زير عنوان « آخرين گدائي » منتشر ساخت.

    در چنان دوره آشفته اي که بايد آن را دوره فجايع وخيانت ورزي ها دانست عشقي آن شاعر آزاده ، جوان حساس وغيور که خون پاک وگرمي در تن داشت ... سر پر شور و روح حساس وبي قرار او آرام نمي گرفت ! از اين اوضاع ننگين وفلاکت بار به تنگ آمده عصباني بود.

    گزارش هاي روزمره وکشمش هاي بي رويه ، عرق ايرانيت وحس وطن خواهي اش را به هيجان آورده طبع سرشارش را آتش بار تر وتوفاني تر مي ساخت.

    به همين مناسبت شاعر جوان ،احساسات زننده وافکار تندي داشت بيشتر اشعاري که مي سرود وطني وملي بود وبه ملاحظه افکار انقلابيش ، دم از خون وخونريزي مي زد، چنان که عنوان يکي از مقالات خود را «عيد خون » گذارد واز سخنراني هايش در مجامع تهران ، اصفهان ، همدان وشهر هاي ديگربوي خون وخونريزي شنيده مي شد.

    عشقي اخلاقا آدمي خوش مشرب ، نيکو خصال وبه ماديات بي اعتنا بود، زن وفرزندي نداشت ، با کمکهاي پدري ، خانواده ، ياران و آزاديخواهان وبالاخره از در آمد نمايش هاي خود گذران مي کرد.

    در آخرين کابينه نخست وزيري « مرحوم حسن پيرنيا ، مشيرالدوله » از طرف وزارت کشور به رياست شهرداري اصفهان انتخاب گرديد ولي نپذيرفت.

    در آغاز زمزمه جمهوريت عشقي دوباره روزنامه « قرن بيستم » را باقطع کوچک در هشت صفحه منتشر کرد که يک شماره بيشتر انتشار نيافت وبر اثر مخالفت روزنامه اش باز داشت شد و خود شاعر نيز به دست دو نفر در بامداد دوازدهم تير ماه 1303 خورشيدي در خانه مسکونيش جنب دروازه دولت ، سه راه سپهسالار کوچه قطب الدوله هدف گلوله جانگداز قرار گرفت .

    شاعر شهيد از چند روز پيش ، حال آشفته اي داشت ، خواب وحشتناکي ديده بود ، اين خواب را به وقوع پيش آمدي بد براي خودش تعبير مي کرد.

    تشييع جنازه عشقي :



    همان روز که عشقي ترور شده بود ، ساعت سه بعداز ظهر عده اي از نمايندگان اقليت ومديران جرايد اقليت در مريضخانه نظميه برسرنعش حاضر شدند ، جمعيت هم کم کم در حال تجمع بود . « عباس خليلي ، مدير روزنامه اقدام » نطق غرائي کرد ، تمام حاضرين گريستند ، پس از نطق خليلي ، نعش را در درشکه اي گذارده به طرف منزل عشقي حرکت کردند ، عده زيادي درشکه واتومبيل از عقب نعش به حرکت در آمدند ، « فرخي يزدي ، مدير روزنامه طوفان » نيز از مشايعت کنندگان بود ، همين که درشکه فرخي يزدي به سر چهارراه « مخبرالدوله » رسيد به رفيق خود مي گويد ماده تاريخ خوبي پيدا کردم وآن « عشقي قرن بيستم » است . هنوز به چهار راه سيد علي نرسيده بودند که فرخي قطعه معروف ماده تاريخ عشقي را به اين شکل ساخت:

    ديو مهيب خود سري چون ز غضب گرفت دم امنيت از محيط ما رخت به بست وگشت گم

    حربه وحشت و ترور گشت چو ميرزاده را سال شهادتش بخوان عشقي قرن بيستم

    نعش عشقي را به خانه اش آوردند ودر آنجا شسته وکفن کردند ، شب را در مسجد سپهسالار به امانت گذاردند که روز بعد تشييع نمايند.

    شب در مسجد سپهسالار جمعيت زيادي ماند ، زيرا فهميده بودند که شهرباني مي خواهد شبانه نعش را برده محرمانه دفن نمايد ونگذارد سر وصدا در اطراف آن بلند شود.

    ولي درباريان واقليت مي خواستند که از تشييع جنازه عشقي استفاده کرده بفهمانند که مردم چه اندازه با دولت وقت مخالف هستند.

    مدرس ودسته اقليت همان روز اعلاني در شهر منتشر کردند که فردا هر کس مي خواهد از جنازه يک سيد غريب ومظلوم تشييع نمايد صبح به مسجد سپهسالار حاضر شود. صبح جمعيت بي مانندي در مسجد سپهسالار گرد آمد ، جنازه را حرکت داده تشييع فوق العاده پر ازدحامي که تاکنون نطير آن ديده نشده بود به عمل آمد . پيراهن خونين عشقي را نيز روي عماري گذارده بودند . از تمام محلات شهر دسته جمعيت به مشايعت کنندگان مي پيوست ، مي گويند در حدود سي هزار نفر در تشييع جنازه شرکت کرده بودند و با همان هئيت جنازه به « ابن بابويه » برده در شمال غربي آن مدفون ساختند.



    نقل ازادبيات سياسي ايران در عصر مشروطيت - جلد اول - صفحه 672

    اين حقيقت دارد که دربار قاجارکوشيد از قتل عشقي به سود خود و عليه قاتلانش که مدعي حکومت بودند بهره برداري کند وبه هر چه مفصل تر و مردمي تر شدن تشييع جنازه او کمک کرد.
    حرکت جماعت پشت تابوت او يکي از نکات مهمي بود که از همان فرداي ترور عشقي تصويري بسيار پررنگ از شهرت ، محبوبيت ، مظلوميت وشهادت بر ذهن جامعه حک کرد ، تصويري نوراني که با گفتارهتاکانه يک قلندر بد دهن چندان همخواني نداشت. اين هم حقيقت دارد که عشقي اعتقاد داشت سالطنت قاجار بايد ادامه يابد وتجربه مشروطيت کامل شود ومانند بسياري ديگر قضيه ايجاد جمهوري را بازي عوامل خارجي و عمال بومي شان مي دانست ومي پنداشت رفتن دزدان کهنه کار و آمدن دزدان تازه کار يعني اتلاف هر چه بيشتر مال ملت.

    اقتباس از کتاب : از صبا تا نيما جلد دوم صفحه 14

    تجربه روزنامه نگاري :

    مي بينيم که روزنامه بد چاپ ، پر غلط وکم مطلب اونمي توانست به پاي روزنامه هاي بهتر دوروبرش برسد وبا آنها رقابت کند واو ، به جاي دست زدن به انتقادي حرفه اي و واقع بينانه از خود ، در باره « سيد اشرف الدين حسيني » نويسنده روزنامه فکاهي وپر خوانده « نسيم شمال » که در آخر عمر کارش به فقر و دارالمجانين کشيد مي نوشت:

    « روزنامه قرن بيستم ، 23 خرداد ماه 1300 شمسي .

    « اگر از من به پرسند ؟

    مي گويم :

    « سيد اشرف وسيد اشرف ها از روز اول ديوانه اند که قدم در اين راه واين جامعه ي بي وفا مي گذارند.»

    به گفته ي عشقي روزنامه « قرن بيستم » در زمان انتشارش تنها دو مشترک داشت.

    نقل از کتاب : ميرزاده عشقي – تاليف . محمد قائد . صفحه 19

    « روزنامه قرن بيستم » که شماره هاي آن طي سه سال واندي به زحمت از بيست گذشت ، بسيار نا منظم انتشار مي يافت ، خواننده چنداني نداشت وشهرتي را اگر فرض کنيم شهرتي به دست آورد ، مديون نام خود عشقي بود.

    نقل از کتاب : ادبيات سياسي ايران در عصر مشروطيت : جلد اول : صفحه 480

    ولاديمير نابوکف مي گويد :

    بهترين بخش زندگينامه ي نويسنده ، نه داستان ماجراهايي که براو گذشت ، بلکه شرح تحول سبک کار اوست.

    با در گرفتن جنگ جهاني اول در سال 1914 ميلادي 1293 شمسي زماني که بيست سال داشت ، در همدان روزنامه اي با نام « نامه ي عشقي » را به راه انداخت .

    آرين پور ، در کتاب « از صبا تا نيما » مي نويسد :

    شماره هاي اول وسوم اين روزنامه به تاريخ هاي 18 ذيقعده 1333 ه . ق . و27 محرم 1334 ه . ق . 1293 شمسي خبر مي دهد.

    سفر عشقي به خارج از ايران ( بر پايه اشاره اي به باز گشتن به ايران در منظومه ي ، کفن سياه )

    اين حکايت همه جا مي گفتم چون سه سال دگر ايران رفتم

    بايد سه سالي به درازکشيده باشد. اواخر جنگ به ايران باز گشت ، مدتي در همدان ماند وسپس راهي تهران شد. در تهران به صف پور شورترين مخالفان قرارداد 1919 وثوق الدوله که مضمون آن تحت الحمايگي ايران بود ، پيوست ، به تبليغ وتهيج وسخنرانيهاي تند پرداخت .

    نقل از کتاب از صبا تا نيما جلد دوم صفحه 364 يحيي آرين پور



    در سال 1337 قمري که حسن وثوق ( وثوق الدوله ) قرارداد ايران وانگليس را به وسيله جرايد اعلام کرد ، عشقي منظومه اعتراض آميزي را در نتيجه تاثر از عقد قرارداد مزبور سرود وخود نيز در مقدمه اشعارشرحي نوشته است که به خط وامضاء خود شاعر است . که ذيلا ذکر مي گردد:

    « با عشق وطن مندرجات ذيل را در اين جاثبت مي نمايم ، شايد بعداز من يادگار بماند وموجب آمرزش روح من باشد. بايد دانست : اين ابيات فقط و فقط اثر احساسات ناشيه از معاهده دولتين انگلستان وايران است که از طبع من تراوش کرده واين نبوده مگر اين قرارداد در ذهن اين بنده جزء ( يک معامله فروش ايران به انگلستان ! ) طور ديگر تلقي نشده! اين است که با اطلاع از اين مساله شب وروز در وحشتم ، وهر گاه راه مي روم ، فرض مي کنم که روي خاکي قدم بر ميدارم که تا ديروز مال من بوده وحال از آن ديگري است ! هر وقت آب مي خورم مي دانم اين آب ... از اين رو هر لحظه نفريني به مرتکب اين مامله مي گفتم ، تقريبا قصيده ها ، غزلها ومقاله ها در اين خصوص تهيه کرده ولي چون هيچکس پيرامون براي ثبت وحفظ آنها نبود تقريبا تمام آنها از ياد رفت ، بي آنکه اثري کرده باشد . فقط ابيات زير است که از ميان آنها بخاطرم مانده »

    « بنام عشق وطن »



    اي خدا با خون ما ، اين مهيماني مي کند

    هرچه من ز اظهار دل ، تحاشي مي کنم

    بهر احساسات خود ، مشکل تراشي مي کنم

    ز اشک خود بر آتش دل ، آب پاشي مي کنم

    باز طبعم بيشتر ، آتش فشاني مي کند

    ز انزلي تا بلخ و بم را ، اشک من گل کرده است

    غسل بر نعش وطن ، خونابه دل کرده است

    دل دگر پيرامن دلدار را ، ول کرده است

    بر زوال ملک دارا ، نوحه خواني مي کند

    دست وپاي گله با ، دست شبانشان بسته اند

    خواني اندر ملک ما ، از خون خلق آراسته اند

    گرگهاي آنگلوساکسون ، بر آن بنشسته اند

    هئيتي هم بهرشان ، خوان گستراني مي کند

    رفت شاه و رفت ملک ورفت تاج و رفت تخت

    باغبان زحمت مکش ، کز ريشه کندند ، اين درخت

    مهيمانان وثوق الدوله ! خونخوارند سخت

    اي خدا با خون ما ، اين مهيما ني مي کند

    اي وثوق الدوله ! ايران ، ملک بابايت نبود !

    يک شتر برده است آن واين قطار اندر قطار

    اين چه سري بود ؟ رفت آن پاي دار ، اين پايدار

    باز هم صد ماشاالله زندگاني مي کند

    يا رب اين مخلوق را از چوب بتراشيده اند ؟

    برسر اين خلق ، خاک مردگان پاشيده اند ؟


    ودر جايي ديگر مي گويد :



    چشم بد مجراي اين سر چشمه ي خون تا کنون

    زين سپس ريزش ز مجراي زباني مي کند

    نقل از کليات ميرزاده عشقي .

    در پي اين اعتراضها وچامه سرايي ها ، در تابستان سال 1298 شمسي ( حسن وثوق ) ( وثوق الدوله رئيس الوزرا ) عشقي را به همراهي جمعي از مخالفان قرارداد به زندان انداخت وجمعي ديگر را به کاشان تبعيد کرد.

    حسين مکي در تاريخ بيست ساله ايران در مورد ميرزاده عشقي مي نويسد:

    خواب عشقي :

    « فلاماريون » سه کتاب دارد به نام « قبل از مرگ » و « در اطراف مرگ » و « بعداز مرگ » در اين کتابها گواهي هاي کتبي بسياري از معاصرين و معتمدين عصر خود را منتشر ساخته است.

    اين نامه ها که به « فلا ماريون » نوشته شده اند اکثر عبارت از داستان هاي خوابهاي عجيب يا مکاشفات اشخاص وروياهايي که غالبا با واقع تطبيق کرده است.

    مابين آقاي « رحيم زاده صفوي » و « ملک الشعراء » و « ميرزاده عشقي » که هر سه از کارکنان اقليت بودند ترتيبي بر قرار شده بود که هفته اي دو روز در منزل « رحيم زاده صفوي » گرد آمده از ظهر تا شب وقت خود را به مذاکرات ادبي وتهيه مطالب براي روزنامه قرن بيستم که متعلق به ميرزاده عشقي بود مي گذرانيدند.

    يک روز شنبه از هفته اي که روز سه شنبه ي آن روز مي بايست ميرزاده عشقي به قتل رسد بعداز صرف ناهار رحيم زاده صفوي يکي از سه کتاب مزبور را باز کرده براي رفقا به فارسي نقل مي نمود، در آن هنگام دوسه روز از انتشار آخرين شماره مشهور قرن بيستم گذشته بود ، همان شماره مشهوري که حاوي شديدترين حملات به ديکتاتر وقت و اطرافيان او بود تهديدهاي متواتر به ميرزاده عشقي مي رسيد وکار به جايي رسيده بود که شاعر نامبرده قيافه ي مهيب مرگ را پيش چشم خود مجسم مي يافت.در آن روز و آن ساعت که اتفاقا به قصه هاي آن کتاب در موضوع خواب ومرگ گوش مي داد ، غفلتا از جاي پريده خطاب به رحيم زاده صفوي نموده گفت : حاشا که شما در اين زمينه ها مطالعه مي کنيد خواهشمندم يک دقيقه هم به خواب من که ديشب ديده ام توجه نمائيد ، « خواب ديدم که در قلمستان زرگنده مشغول گردش هستم فراموش نشود که در آن زمان قلمستان زرگنده گردشگاه اهل تفريح وتفرج مرکز بود ، در حين گردش دختري فرنگي مثل آن که با من سابقه آشنايي داشت نزديک آمده بناي گله گزاري وبالاخره تشدد وتغير را گذاشت وطپاننپه اي که در دست داشت شش گلوله به طرف من خالي نمود. براثر صداي تيرها افراد پليس ريختند و مرا دستگير کرده در درشکه نشاندند که به نظميه ببرند در بين راه من هر چه فرياد مي کردم که آخر مرا کجا مي بريد شما بايد ضارب را دستگير کنيد نه مرا ، به حرفم گوش نمي دادند تا مرا به نظميه بردند ودر آنجا مرا به اتاقي شبيه زير زمين کشانيده حبس کردند. آن اتاق فقط يک روزنه داشت که از آن روشنايي به درون مي تابيد. من با حال وحشتي که داشتم چشم را به آن روزنه دوخته بودم ناگهان ديدم شروع به خاک ريزي شد وتدريجا آن روزنه گرفته شد ومن احساس کردم که آنجا قير من است ...»

    هنگامي که ميرزاده عشقي اين خواب را حکايت مي کرد قيافه بيم زده و وحشتناکي داشت ورفقاي او براي تقويت وتسليت اوبه مزاح وشوخي مي پردازند ولي رحيم زاده صفوي حکايت مي کند:

    حال ميرزاده عشقي وقيافه ولهجه او در آن موقع طوري بود که در قلب من اثر بيم و وحشت را منعکس مي ساخت ، طرف عصر ملک الشهراء زودتر بيرون مي رود و ميرزاده عشقي با رحيم زاده صفوي بناي مشورت را گذارده مي گويد من يقين دارم که همين روزها مرا خواهند کشت وبراي شماها نيز همين خطرها مسلما هست بايد چاره اي بينديشيم شايد من و تو هر طوري شده دو نفري ازيک راه که کمتر مورد توجه باشد به طور ناشناس به روسيه فرار کنيم ، رحيم زاده صفوي هم چون قلبا بيمناک شده بود حاضر مي شود از راه فروش واثاثيه خانه خود هر چه زودترمبلغي فراهم ساخته فرار نمايند وراه سفر به روسيه را از طريق شميران شهرستانک انتخاب مي کنند.

    رحيم زاده صفوي پيشنهاد مي نمايد روز يکشنبه و دوشنبه خود عشقي هم کمک کند تا اثاثيه وي به فروش رسد وعصر غروب دوشنبه به عنوان گردش شميران بي خبر از رفقا دونفري فرار نمايند. ميرزاده عشقي از اين فداکاري رفيقش که بي دريغ خرج سفر را تهيه مي بيند خوشند شده وليکن مي کويد سفر بايد به روز چهارشنبه بماند زيرا روز دوشنبه به شخص عزيزي وعده داده است که بايد در زرگنده او را ملاقات کند .البته از گفتن نام زرگنده رحيم زاده صفوي متوحش شده اصرارمي کند که عشقي از اين قصد در گذزد ولي چون قضيه به عوالم روحي وقلبي شاعر مربوط بوده است اصرار رفيقش بي اثر مي ماند ، شب يکشنبه را عشقي در خانه رفيقش مي ماند وروز يکشنبه مي رود با وعده اين که شب سه شنبه خواهم آمد وروز آن شب در آوردن سمسار وفروش اثاثيه به تو کمک خواهم کرد ليکن شب سه شنبه بر خلاف وعده اي که عشقي داده بود به منزل رحيم زاده صفوي نمي آيد وبالاخره روز سه شنبه طرف صبح بعداز مدتي که رفيقش انتظار او را مي کشد وخبري نمي رسد محمد خان نوکرش را به خانه ي عشقي مي فرستد ،خانه عشقي در سه راه سپهسالار منزلي کوچک بود متعلق به مهديخان نام که هم اکنون آن کوچه را عشقي مي خوانند . خانه مهديخان صحن محقر اما نظيف وبا درخت و گلگاري بود وبنابه مناسباتي رحيم زاده صفوي آن را براي شاعر اجاره کرده بود و خانه صفوي در نظاميه بود . همين که نوکر رحيم زاده صفوي به خانه عشقي مي رسد در حدود دو ساعت قبل از ظهر « ابوالقاسم » نام « پسر ضياء السلطان » با شخص ديگري که همراه اوبوده در کوچه مي بيند که به سرعت از آنجا دور مي شوند وسر کوچه اتومبيلي بوده که آن دونفر سوار مي شوند واز طرفي سر وصدا ي زنهاي همسايه را مي شنود که فرياد مي کنند « خونخوارها جوان ناکام را کشتند » و عجب آن است که در آن کوچه با آن که هيچ گاه گردشگاه پليس و ما مورين تا مينات نبود ه و نيست در ظرف يک لحظه هنوز محمد خان به در خانه عشقي نرسيده مي بيند چند نفر پليس و مامور تامينات دوان دوان مي آيند ومانند اشخاصي که از انجام قضيه مطلع باسشند به خانه عشقي ريخته شاعر مجروح را بيرون کشيده در يک درشکه که سر کوچه آماده بود مي نشانند، عشقي که چشمش به محمد خان مي افتد فرياد مي کند « محمد خان به رفقا بگو به داد من برسند... » محمد خان از اين پاسبانها بپرس مرا کجا مي برند ... بابا من نمي خواهم به مريضخانه نظميه بروم ، مرا به مريضخانه امريکا ببريد... وهمين طور همين جملات را در خيابانها مخصوصا در خيابان شاه اباد با فرياد تکرار مي کرده است ، پليس ها که گويا دستور مخصوص داشتند بر اثر داد فرياد عشقي راضي مي شوند اول اورا به کميسارياي دولت ببرند که از آنجا مطابق ميل او به مريضخانه امريکايي منتقل شود اما همين که درشکه به کميساريا مي رسد رئيس کميساريا به پليس ها فحاشي کرده مي گويد چرا نظميه نمي بريد . » اين به قراري که مسموع افتاد هنگاميکه « پسر ضياء السلطان » و رفيقش مي خواسته سوار اتومبيل شده بگريزد پاسباني به نام « سيد عباس » که نوبه خدمتش نبوده به اتفاق محمد خان نام هرسني که نوکر « حاج مخبر السلطنه » بوده براثر داد وفرياد زنها « ابوالقاسم پسر ضياء السلطان » را دنبال کرده دستگير مي نمايند ولي رفيقش فرار مي نمايد . ابوالقاسم مزبور تا شهرباني هم برده مي شود که در مواجهه با عشقي هم حضور داشته ولي بعدااورا مرخص مي نمايند که مدتي از تهران هم خارج مي شود.

    در حدود دو ساعت قبل از ظهر به ملک الشهراء در مجلس خبر مي دهند که عشقي اورا در مريضخانه شهرباني خواسته است بلافاصله وفورا به وليعهد محمد حسن ميرزا کاغذ مي نويسد که مشاراليه دستورداده طبيب هاي سلطنتي براي معالجه عشقي بشتابند و يک ساعت بعد از ظهر که به نمايندگان اقليت خبر مي رسد که عشقي در مريضخانه شهرباني بستري شده است ، ملک الشهراء بهار و سيد حسن خان زعيم و رحيم زاده صفوي به اتفاق چند نفر ديگر سوار شده به شهرباني که در ميدان توپخانه بود مي روند. به آنها گفته مي شود که بايد از خيابان جليل آباد از در طويله سوار برويد که مريضخانه آنجاست ، طويله سوار حياط بزرگي داشت ودر سمت دست چپ چهار اتاق کوخ مانند که سقف آنها گنبدي بود مريضخانه نظميه را تشکيل مي داد و پيدا بود که آن کوخ ها سابقا جزء طويله بوده وبعد آن را از اصطبل جدا ساخته سفيد کاري کرده تحويل مريضخانه داده بودند . اتاق اولي يک در به حياط طويله داشت ويکي دو پنجره آن به خيابان جليل آباد باز مي شد.سه اتاق ديگر که تو در تو وراهرو آنها عبارت از دري بود که به اتاق اولي باز مي شد واز اتاق دومي در بندي به اتاق سومي راه مي داد ديگر آن اتاقها هيچ گونه در وپنجره به خارج نداشت وروشنايي هر يک از آنها از يک روزنه مي رسيد که در وسط کنبدي سقف قرار داده بودند و البته اين ترتيب براي آن بود که مبادا مريض حسبي فرار نمايد.همين که رفقاي عشقي وارد اتاق اول شدند واز در گاه اتاق دومي منظره طويله مانند آن ساختمان ها وهر سه اتاق رامشاهده کردند ملک الشعراء به رحيم زاده صفوي که در حال گريه وزاري بود مي گويد:

    صفوي ، خواب عشقي ، صفوي که در حال تاثر بود متوجه مطلب نمي شود مجددا ملک الشعراء بازوي وي را فشار داده مي گويد :

    صفوي ، خواب عشقي وزير زمين وروزنه را تماشا کن ، آن وقت صفوي خواب عشقي را به ياد آورده

    وقتي نگاه مي کند در اتاق چهارمي يک تختخواب مي بيند که ميرزاده عشقي روي آن به خواب ابدي رفته ونور آفتاب از روزنه ي سقف به سينه ي او افتاده وشايد در آن لحظه که عشقي براي آخرين دم چشم بر هم مي نهاده نور آن روزنه به صورت او مي تابيده واين نکته که ميرزاده عشقي هنگامي که چشم بر هم مي گذارده است مژ گان او تدريجا روي هم مي افتاده مانند همان حالتي بوده که شاعر در خواب ديده بود حيرت وشگفتي براي رفقا مي گردد به طوري که مدتي ما ت و مبهوت گريه وزاري را فراموش کرده ، به تماشاي آن منظره وتطبيق آن با راست بيني و خواب شگفت انگيز عشقي مشغول مي شوند و اين خواب را رحيم زاده صفوي در روزنامه « شهاب » همان هفته و ملک الشعراء در روزنامه « قانون هفتگي » طي مرثيه نامهاي که براي عشقي نوشته اند حکايت کرده اند.

    نقل از کتاب تاريخ بيست ساله ايران - جلد سوم - صفحه 70 تاليف حسين مکي .

    اين حکا يت واقعي در کتاب ، خاطرات و مخاطرات - هم ثبت شده است .

    ترور عشقي :

    چند روزي بود که غبار اندوهي ، سخت روح حساس ميرزاده عشقي شاعر جوان را پوشانيده بود ، رنجورشده بود و شبها آسوده نمي خوابيد.

    يگ شب عشقي تا خيلي از شب گذشته خوابش نمي برد . آن شب بر خلاف همه شب که بعداز شام به رختخواب مي رفت ميل خوابيدان نداشت . کسل بود ، روحش گرفته و دردناک ، از يک چيزناشناس در بيم و اظطراب بود ... روز بعد ، به دوستي گفته بود که دلم مي خواهد زنده بمانم وبراي آزادي ايران هر قدر مي توانم بکوشم ... من که از اين زندگي سير شده ام ، اگر خوشحالم زنده ام ، براي اين است که براي وطنم ، فرزندي لايق و فداکار باشم وتا آنجا که ميسر است براي نجات کشورم کار کنم.

    دو سه شب بود که دو نفر ناشناس پيرامون خانه ي عشقي کشيک مي کشيدند. عشقي به نصيحت دوستانش از خانه بيرون نمي رفت . کسي را هم نزد خود نمي پذيرفت . ولي آن دو نفر ناشناس ، پيوسته مرافب بودند که عشقي تنها بشود وبه سراغش بروند . تمام شب دوازدهم تير ماه 1330 را عشقي ناراحت به سر برده بود . صبح آن شب عشقي ، خسته ، لب حوض دستهايش را مي شست . پسر عموي او که از چندي پيش مراقب او بود بيرون رفته بود. کلفت خانه هم براي خريد رفته بود و در خانه را باز گذاشته بود . در حياط باز شد و سه نفر بدون اجازه وارد خانه عشقي شدند ، عشقي از آنها پرسيد که چه کار دارند ؟آنها جواب دادند که شب گذشته ، شکايتي از سردار اکرم همداني به منزل او داده اند که عشقي آن را به چاپ برساند و اکنون براي گرفتن جواب عريضه آمده اند.

    عشقي خندان تعارف کرده ومي خواست براي پذيرايي آنها را به اتاق ببرد ودر حالي که با يکي از آنان صحبت کنان جلو بود ، يکي از دو نفر ، از عقب تيري به سوي او خالي کرد. وبي درنگ هر سه نفر فرار کردند.عشقي فرياد کشيد وخود را به کوچه رسانيد . در آنجا از شدت درد به جوي آب افتاد . همسايه ها به صداي تير وفرياد عشقي جوان ، سراسيمه از خانه بيرون ريختند و « محمد هرسيني » قاتل را دستگير نمودند. اسم قاتل « ابوالقاسم » بود . او از مهاجرين قفقاز بود.

    عشقي را به بيمارستان شهرباني بردند . در تختخوابي افتاده ولحافي رويش کشيده شده بود. رنگش به کلي پريده بود وعرق مرگ بر چهره ي پاک و دلربايش نشسته بود . تنش سرد شده واز سرما به خود مي پيچيد . عشقي در زحمت وشکنجه درد شديدي فرو بود. ناله مي کرد وداد مي زد که يا مرا از اينجا بيرون ببريد ويا يک گلوله ديگر به من بزنيد وآسوده ام بکنيد.

    گلوله ي سربي از طرف چپ زير قلبش گير کرده بود. خون زيادي مي آمد . بعداز چهار ساعت درد و شکنجه ، عشقي جوان وبدبخت چشم از جهان بربست. پيراهن خونينش را روي جنازه اش گذاشته وتابوت را به مسجد سپهسالار بردند. صبح روز بعد تمام تهران عزادار بود . دانشمندان ، دانش آموزان ، کاسب کارها واهالي محل طوق وعلم بلند کرده وجنازه ي شاعرجوان را در حالي که پيراهن خونين او روي تابوت بود برداشته وحرکت کردند. هر کس جنازه را مي ديد مي گريست ومي گفت : تهران چنين سوگواري را يک بار ديگر نخواهد ديد!

    نقل از کتاب سده ميلاد – صفحه 111



    قسمتهايي از مقاله " شرح حال ميرزاده عشقي " نوشته : فيروز خردمند 1379 بندر انزلي





    منبع:0048.blogsky.com
    Make love ...not war
صبر کنید ..
X